- مرگ، نابودی مطلق است. ما تجمع بیدوام ماده هستیم؛ حتی اگر خد | ریشه
- مرگ، نابودی مطلق است. ما تجمع بیدوام ماده هستیم؛ حتی اگر خدایی هم بود توقع این که زندگی دومی برای هر یک از ما فراهم کند، میانداختش به زحمت عظیم دفترداری و حسابکتاب بیحد.
- چهقدر دیشب زجر کشیدم. شکنجهی محض. کلمهای نیست که حق مطلب را ادا کند؛ ضجهای مگر. آیا کلمات واقعا به درد میخورند؟ اصلا میشود با کلمات توضیح داد درد یا احساسات چه بر سر ما میآورد؟ کلمات فقط وقتی سر میرسند که همهچیز تمام شده است. وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده. دروغین و بیجان؛ کلمات فقط از خاطرهها میگویند.
- ببین چهطور آرزوهای ما آب میروند تا در حصار تَنگ کنونیمان جا شوند. امروز دیگر حتی نمیخواهم حالم بهتر شود. فقط همینطور که هست بماند.
- آه درد من! همه چیز من باش. بگذار در تو، با تو، سرزمینهایی را ببینم که از دیدارشان محرومم کردهای. فلسفهی من باش. علم من باش.
- زندانی، آزادی را زیباتر از آنچه هست میپندارد.
- عقیم شدن؛ شاید تنها کلمهای است برای توصیف جمود وحشتناکی که ذهن دچارش میشود.
برگرفته از کتاب: در وادی درد نویسنده: آلفونس دوده مترجم: عماد مرتضوی