Get Mystery Box with random crypto!

𝐈𝐧 𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬

لوگوی کانال تلگرام richindarkness — 𝐈𝐧 𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐈
لوگوی کانال تلگرام richindarkness — 𝐈𝐧 𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬
آدرس کانال: @richindarkness
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 132
توضیحات از کانال

و مرگ مُردن نیست
من مردِگان بی شماری را دیده‌ام
که راه می رفتند؛
حرف می زدند؛
سیگار می کشیدند؛
بدون هدف..
𝘙𝘪𝘤𝘩
https://t.me/XBCHATBot?start=sec-bhgigdhfcd
𝘈𝘳𝘬𝘢
https://t.me/XBCHATBot?start=sec-fidghjhedi

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2023-04-19 11:06:13 #مستر _پارت ششم
روزای فلاکت بار پشت هم رد میشد و من همچنان تو اتاقم بودم اتاق که چه عرض کنم قفسم بود کارم شده بود گریه به حدی که از شدت گریه بیهوش میشدم یروز کلید تو در چرخید فک کردم مامانه غذا اورده ولی بعد از ظهر بود از جا کنده شدم و سمت در رفتم ایلیا بود با بغض لب زد :فرار کن آندیا وگرنه بابا میکشت
سری تکون دادم اره این تنها راهه سمت لباسام رفتمو پوشیدمشون سمت ایلیا رفتم سری براش تکون دادم
با سرعت از در زدم بیرون فقط میدوییدم نمیدونستم کجا فقط میدونستم باید از اون خونه نفرین شده دور شم اشکام راه خودشونو گرفتن ولی توی اون هوای بارونی کسی نمیفهمید دارم گریه میکنم دونه های بارون با اشکام پایین میومد هوا تاریک شده بود سمت پارکی رفتم انقد گریه کردم و جیغ زدم که دیگه نا نداشتم رو پاهام وایسم روی صندلی نشستم نمیدونم چنساعت یا چقد گذشته بود فقط یه دست روی شونم قرار گرفت سرمو بالا گرفتم دیدم تار بود یکم پلک زدم و دوباره نگاه کردم جسیکا بود دورگه ایرانی امریکایی دارنده بزرگترین و معروف ترین برند مد توی امریکا و ایران بود پچ زد تو این هوا این موقع شب اینجا چیکار میکنی حرفی نزدم با اینکه ارزوم بود ببینمش و حتی صداشو بشنوم دستمو گرفت و بلندم کرد تعادل نداشتم زیر بازومو گرفت و سوار ماشین کردم یه سمت ویلایی رفت که بی شباهت به کاخ نبود
ماریا لباسامو عوض کرد و منو به حموم برد بعد دوش اب گرم لباسی تنم کرد و گفت خانم پایین منتظرته از پله ها پایین رفتم دیدمش که لیوانی دستش بود و داشت به محتوای لیوان نگاه میکرد سرشو بالا اورد و نگاهشو بهم داد سر تا پامو برانداز کردو اخر روی چشمام ثابت موند به حرف اومد:
چرا وایسادی بشین روی نزدیک ترین مبل بهش نشستم نگاهمو دادم بهش پچ زدم ممنون که منو به اینجا اوردین
جسیکا لب زد :واقعا زیبایی و جذبه خیره کننده ای داری
اسمت چیه!؟
پا رو پا انداختم آندیا
جسیکا:آندیا ... میخوام بهم اعتماد کنی و باهام حرف بزنی تا منم بتونم بهت کمک کنم
آندیا: نفسی تازه کردم و نمیدونم چرا اما انگار یه گوش پیدا کرده بودم که حرفامو بشنوه پس همه چیزو براش تعریف کردم
بعد تموم شدن حرفام لبمو تر کردم و به جسیکا زل زدم جسیکا به نقطه ای زل زده بود سکوت سنگینی بینمون بعد که بالاخره بعد چند دقیقه سکوتو شکست :اسم تو ازین به بعد کریستین
منتظر نگاش کردم تا ادامه بده
جسیکا : من به تو هویت جدید میدم و تورو از ایران میبرم
امریکا با من تو شرکت کار میکنی و طوری که دلخواهته زندگی میکنی
کریستین:چرا اینکارو میکنی ؟اونم برای یه غریبه
جسیکا خنده ای ریز کرد و گفت : ازت خوشم اومده و طی یه تصمیم آنی میخوام همه اینکارارو برات بکنم .....
𝐖𝐫𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 𝐛𝐲 :𝐀𝐫𝐤𝐚..
19 views08:06
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 11:05:07 من میتونم طوری دوست داشته باشم که به این باور برسی کسی تو دنیا انقد دوست نداشته
و من میتونم طوری فراموشت کنم که شک کنی از اول عاشقت بودم یا نه
18 views08:05
باز کردن / نظر دهید
2023-04-14 22:46:30
وقتی یکی از چشمم بیوفته:
58 views19:46
باز کردن / نظر دهید
2023-04-12 00:31:49 ⊰𝐀 𝐬𝐲𝐦𝐛𝐨𝐥 𝐨𝐟 𝐬𝐭𝐫𝐞𝐧𝐠𝐭𝐡 𝐚𝐧𝐝 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲..
𝐈'𝐦 𝐩𝐫𝐨𝐮𝐝 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮... ⊱
⟅01:01⟆
68 viewsedited  21:31
باز کردن / نظر دهید
2023-04-11 11:26:57 #مستر-پارت پنجم
مدام تو راه سر استیو داد میزدم که تند تر بره دم اورژانس ترمز زد خواست بره تخت بیاره که گفتم نمیخواد سریع پیاده شدمو دوباره براید استایل بلندش کردم تا خود بخش دوییدم روی تخت گذاشتمش و داد زدم سریع دکتر بیارید بالا سرش چنتا پرستار ریختن سرش و دسمال گردنمو از دور دستش باز کردن بعد یه چک گفتن سریع اتاق عملو اماده کنید ...باهاش تا پشت اتاق عمل رفتم بعد بسته شدن در سمت دیوار عقب عقب رفتمو بهش تکیه دادم به موهام چنگ زدم سر خوردمو رو زمین نشستم چشامو بستم حدود نیم مین تو این حالت بودم که دیدم دوتا پرستار سمت اتاق عمل دوییدن از جا کنده شدم انگار اب یخ ریختن روم نمیتونستم برم تو ببینم چخبره از طرفی هیچکس جواب نمیداد مشتام بود که روی دیوار خالی میشد استیو سعی کرد جلومو بگیره که غریدم عقب وایسا
حدود یک ساعت گذشت که دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون توان اینو نداشتم بپرسم میترسیدم برای اولین بار تو زندگیم میترسیدم استیو که حال منو دید رفت جلو و با دکتر حرف زد بعد چند دقیقه اومد پیشم: خون زیادی از دست داده بود و کم خونیم داشته ولی الان وضعیتش خوبه انتقالش میدن بخش بهوش اومد میتونین برید ببینیدش
نفسی که تا اون لحظه نتونستم بازدم کنمو یدفه خالی کردم سوزش دستمو حس کردم بالا اوردمش خون ازش میچکید استیو تا نگاش به دستم افتاد گفت باید پانسمانش کنیم
دستمو کشیدم نمیخواد سوییچ ماشین
دست کرد جیبشو گذاشت کف دستم
از اینجا تکون نمیخوری چهار چشمی حواست به انجلا باشه
برمیگردم
سمت خروجی بیمارستان رفتم سوییچو زدم و پشت رول قرار گرفتم پامو روی گاز فشار دادم که ماشین از جا کنده شد با سرعت تو اتوبان میرفتم و از بین ماشینا لایی میکشیدم
دم ویلا ترمز زدم با ریموت درو باز کردم رفتم تو ماشینو تو حیاط گذاشتم و وارد خونه شدم ماریا تا منو دید هینی کشید و سمتم دویید دستمو به علامت ایست اوردم بالا و پا تند کردم به سمت اتاق پله هارو دوتا یکی میکردم همزمان پچ زدم خوبم میخوام تنها باشم وارد اتاقم شدمو درو بستم لباسامو در اوردمو وارد حموم شدم اب سرد و باز کردمو زیرش قرار گرفتم برخورد قطرات اب با بدنم حس خستگی و داغون بودنمو کمتر میکرد بعد 10دقه تن پوشمو تنم کردمو از حموم بیرون زدم سیگارمو از رو میز برداشتم یه نخ بین لبام گذاشتم و زیرش فندک زدم کامی ازش گرفتم کشو رو بیرون کشیدمو بانداژو برداشتم به زخمم نگاه کردم پوزخندی زدمو بانداژو دور دستم پیچیدم رو تخت ولو شدم سیگارو از بین لبام برداشتم چشامو بستم هه بازم خاطرات لعنتیم نذاشت دو ثانیه اعصابم تو ارامش باشه ....
11سال پیش:
اسمم آندیا و ۱۷ سالمه تو یه خانواده حدودا مذهبی تو ایران به دنیا اومدم یه برادر دوقلو دارم به نام ایلیا که فقط رنگ چشامون فرق میکرد ایلیا آبی بود من سبز
یه خواهر برادر بزرگتر از خودمون داریم که اگه ماهارو بزاری کنار همدیگه منو ایلیا یه قطب اهنربا بودیم و ساجده و سامان یه قطب اونا به شدن پایبند دین و حرام و حلال و ازدواج رسمی و این داستانا منو ایلیا خلافکار و ته خط
ساجده ۶ سال و سامان ۴ سال از ما بزرگتر بود
از همون بچگی از جنس مذکری که بخوام باهاش ازدواج کنم بدم میومد همیشه به این دید که من کسی بودم که دخترا رو میگرفت بازی میکردم بزرگتر که شدم فهمیدم ربط به گرایشم داره برا منی که لزبین بودم خیلی سخت بود بین دخترا باشی و خیلی عادی برخورد کنی و کسی به گرایشت پی نبره مخصوصا تو مدرسه البته شک دارم تو اون مغزای بسته و پوسیده کسی راجب این موضوع شک میکرد ولی خب اگر یه همچین موضوعی رو کسی میفهمید نگاها عوض میشد و من ازون نگاها میترسیدم
سال اخر دبیرستانم بود به شدت به صنعت مد و طراحی لباس علاقه داشتم بخاطر همین تلاش میکردم که ازایران برم هم به خاطر شغلم هم به خاطر گرایشم ولی با مخالفتای شدید خانوادم روبرو بودم
اون سال به رفیقم راجب گرایشم گفتم و چند روز بعد این موضوع کل خانوادم فهمیده بودن بابام انقد عصبی شد که دیگه نزاشت نه از خونه برم بیرون نه کسی وارد خونه بشه حتی برای مدرسه !
تو اتاق حبس بودم و هر سری که میخواستم باهاش حرف بزنمو بهش بگم این مشکل روانی نیست گرایشه کتک مفصلی نوش جان میکردم مامانم هر تایم آب و غذامو توی سینی پشت در میذاشت انگارکه بیماریه واگیر دارم... هیچکس حتی ایلیا بدادم نمیرسید هرچی به در میزدمو جیغ میزدم و التماس میکردم منو ازین زندونی که ساختن بیارن بیرون هیچکس حتی بهم نگاهم نمیکرد و بدتر ازون این بود که روانشناس تشخیص داده بود که این افکار و گرایشم یه مشکل روانیه و همون حرف کافی بود تا بابام به روشش ادامه بده ...
𝐖𝐫𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 𝐛𝐲 :𝐀𝐫𝐤𝐚..
77 views08:26
باز کردن / نظر دهید
2023-04-10 16:21:37 تو برو بزن عشق گوگل برات کاندوم میاره
واس من حرف از عشق و عاشقی نزن
63 views13:21
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 14:21:16 من سر سفره عقدمم از بزرگترام اجازه نمیگیرم
تو سگه کی باشی؟
77 views11:21
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 11:02:38
𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐤𝐧𝐨𝐰𝐬 𝐧𝐨 𝐚𝐠𝐞....
79 views08:02
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 10:59:01 تو که این راهو بام نمیای حداقل منو بدرقه کن
70 viewsedited  07:59
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 10:57:56 لامصب بعضیاتون حرف زدن ک هیچ
ساکت بودنتونم رو نرومه
ینی فقط باید زیر قبر باشین ک اروم بشم
63 views07:57
باز کردن / نظر دهید