Get Mystery Box with random crypto!

#ماه_نشین درب حمام را چفت کرده و بدون گره زدن حوله ام به سم | رمــــانخـــــ📚ــــونہ

#ماه_نشین


درب حمام را چفت کرده و بدون گره زدن حوله ام به سمت چمدانم راهی میشوم .

اول به دنبال سیگاری که ساعتی پیش همین حوالی رهایش کرده بودم میگردم و با پیدا کردنش نخی بین لب میگذارم و آن را آتش میزنم.

برای پوشیدن لباس میخواهم حوله را از تن خارج کنم که با صدای پشت سرم تمام ارگان های حیاتی ام دست از کار می‌کشند.

«اگر اون حوله رو هم در بیاری ، بهت قول نمیدم مثل یک دختر خوب از اتاقت برم بیرون آذر »

طول می‌کشد تا بفهمم خود لعنتی اش اینجا است.
با مکث گره بر حوله ام میزنم و نگاه به سایه اش میان تاریکی اتاق میدوزم.

خدای من ؟
چطور به خودش جرئت داده بود ؟

تخت را دور میزنم و روبه رویش که روی تختم نشسته است می ایستم تا بودنش را بیشتر تحلیل کنم و او فرصت این تحلیل کردن را با گفتن «عافیت سکسی لیدی» از من میگیرد و یقین میکنم که خود عوضی اش اینجا است.


دندان روی دندان چفت کرده و سعی میکنم نفس های کش دارم را کنترل کنم .
می غرم «تو اینجا چه غلطی می‌کنی نامدار فروزش؟»


لبخند میزند «خیلی منتظر موندم آذی بانو ، نباید این همه دیر میکردی»

ما قراری با هم داشتیم که من خبر نداشتم؟
بر می خیزد و نگاهی به یقه ی تا حدودی باز حوله ام می اندازد و زمزمه می‌کند
«زود حاضر شو ،من بیرون منتظرتم »

مرا ملعبه ی دستش کرده بود؟!

قبل از اینکه از کنارم بگذرد بازویش را به چنگ میکشم و علارغم نگاه خیره اش به دستم می غرم«تو فکر کردی چه خری هستی که بدون اجازه ی من پا توی حریمم بزاری نامدار فروزش؟ تو سگ کی باشی راه و بیراه آذر و تهدید کنی؟ هان؟ صد تا گنده تر از تو نتونستن آذر و از پا بندازن ، تو با خودت چی فکر کردی که بلند شدی اومدی اینجا ؟ هان ؟»
نگاهش را به آرامی از دستم به چشمانم هدایت میکند.
با کمی مکث می چرخد و سینه به سینه ام دست به کمر می ایستد .
کمی سر سمت صورتم زاویه می‌دهد و می‌گوید «بهت قول میدم حتی دلتم نمی‌خواد بدونی من کیم آذر فرهان»

دست بالا آورده و چانه ام را لمس می‌کند
«من سگ کسی نیستم آذی بانو ، حداقلش سگ بزرگمهر که نیستم »

ضربه اش کاری است ، آنقدر که اخم کنم و با دندان های کلید شده ام بر تخت سینه اش بکوبم « صنمش به تو چیه ؟»

لبخند میزند ،دیوانه است ؟
«همه چی سر انگشت من می‌چرخه آذی، چرا همیشه طرف بازنده هایی؟»

چه میگوید ؟
«گورتو گم کن نامدار فروزش ، من حوصله سر و کله زدن با تورو ندارم »

قدمی جلو میگذارد و وادار به عقب رفتنم میکند .
از این بازی متنفر بودم .
«بیرونم کن آذر »

دستم را چنگ یقه ی لباسش میکنم و صدا بلند میکنم «توعه عوضی معلوم هست چی میخوای؟»

لبخند میزند و سر کج میکند «صد تورو می‌خوام آذر »

و با یک حرکت کیش و ماتم میکنم ، لعنت به او ...
چرا حرف دهانش را نمی‌فهمد ؟
«گورتو گم کن نامدار »
جلو تر می آید «اما پوزیشن تو مناسب زنی که میخواد مردی رو از اتاقش بیرون کنه نیست آذر فرهان»
دست بالا برده و گلویش را می‌فشارم و می غرم «گمشو بیرون نامدار »

اما سر جلو میکشد و خیره در چشمانم زمزمه می‌کند «عصبانی شو آذی ، صدتو بده به من »
سر تکان داده و با تک خنده ی حرصی ای میگویم «شتر در خواب بیند پنبه دانه »

دست لعنتی اش ترقوه ام را لمس می‌کند ، اوی عوضی پیشروی میخواهد .

«من ولی بیدارم آذر »
حالا حتی نفس هایش را هم روی پوست گونه ام حس میکنم .
عطر مرا نفس می‌کشید ؟
«یالا آذر »
سینه ام با شتاب بالا و پایین میشود .
لعنت به تو آذر ؟
این چه وضعش است ؟ الان وقتش‌ است اینطور دست و پایت را گم کنی؟

دست تخت سینه اش می‌کوبم .
«گمشو بیرون نامدار »
فاصله ی لبهایمان را که وجب میزنم ته دلم خالی می‌شود ، انگار که مرا از روی سخره ای پرت کنند .

تشر میزند « داد بزن آذی»
دیوانه ام میکند نعره میزنم «گمشو بیرون نامد...»
و مات حسی میشوم که زیر پوستم میدود ، مات اویی که مرز نمی‌شناخت و حریم هارا میدرید .
لبهایم را اسیر کرده بود و امان ...
آذر ؟
کجایی دختر ؟
چرا از هزار و یک تکنیکی که یاد گرفته ای استفاده نمیکنی؟
ماتت برده آذر ؟
.
.
.
و بله ، آذر را ماتش برده بود ...
مانند دخترکان هجده ساله قلبش میکوبید و نامدار گستاخ لبهایش را مالکانه میبوسید .
چرا آذر را پیدا نمی‌کردم ؟

https://t.me/+muVHf3cnOAo4M2E8


رمان ماه نشین .

روایت قدرتی نامحدود در دستان زنی سختی کشیده ، که در مسیر گرفتن انتقام عزیز از دست رفته اش ، با مردی سرشار از راز روبه رو می شود و با او وارد مرحله ی جدیدی از زندگی اش میشود ...


https://t.me/+muVHf3cnOAo4M2E8
https://t.me/+muVHf3cnOAo4M2E8
https://t.me/+muVHf3cnOAo4M2E8