Get Mystery Box with random crypto!

🔹مهریه‌ی روسری‌قشنگ

لوگوی کانال تلگرام rusariqashangmehr — 🔹مهریه‌ی روسری‌قشنگ م
لوگوی کانال تلگرام rusariqashangmehr — 🔹مهریه‌ی روسری‌قشنگ
آدرس کانال: @rusariqashangmehr
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 66
توضیحات از کانال

نیمایی‌‌واره‌ها | محمد رمضانی فرخانی
🔸
نیمایی‌هایی که از سال ۹۲ نوشتن‌شان را آغاز کرده‌ام و همچنان می‌نویسم و ویراست‌شان می‌کنم در سه بخش:▪️حدیث نفس‌ها▪️سیاسی اجتماعی‌ها▪️عاشقانه‌ها که عاشقانه‌های این دفتر، مهریه‌‌ی همسرم مریم حسینی قهرودی است

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-06-22 00:53:35

رؤیت مبارک حماسه‌‌ات برای این درخت کاج
بلکه ذوق دیدنت برای این بنفشه‌ای که در میان باغ ارغوان
سر به دامنت نهاده‌است
دیدن و شنیدن شکوفه‌های ریزخنده‌هات
در مشام هوش و گوش من چگونه ممکن‌است؟

پلک این بنفشه را برای لمحه‌ای
در هوای گیسوان سرکشت
باز کن به‌ روی ماه مشهد عزیز
تا بدانی ای بهار!
آسمان نیلگون، به شمّه‌ای ز کفر زلفِ محرمانه‌ات
چقدر مؤمن است

ای که از بنفشه چشم بر‌ نداشتی
مرحمت نما تلاوتی بدون رنگ
از هر آنچه با تو رو‌به‌روست
از تمام آنچه پشت سر گذاشتی برایمان بگو
ماهتاب روسری قشنگ!

راستی
ماه مشهد عزیز!
ماهتاب روسری قشنگ!
حدس می‌زنی برای چند نسل
این درخت کاج در کنار کوچه‌ات
در مظان آفتاب و باد و برف
بی‌دریغ و‌ بی‌ درنگ
همچنان در انتظار روز ناگزیر روشنای باغ ایستاده است؟

گفت یا حببب و‌ یا حبیب!
پرده را کنار می‌زنم:
بی‌گمان برای هر که دیده یا شنیده‌اش به گوش دل
گرچه ساده گرچه فوق‌العاده؛ او روایتی است شاذ؛
ان زمان که پای گاو خشمگین
روی فلس ماهی دو جلدی بروج باشد، این مجوس کُرد را
تو ندیده‌ای که بی خیال غرش اسد
از ازل ندیده خیر و بی‌نیاز تحفه‌ی ابد
نقب می زند به زاغ آنچه نیست
بلکه چیست یا کجاست؟
رو می‌آورد به نافه‌ای که أهوانه در میانه غایب است
گرم گفتگوی کژدم خود است این مجوس کُرد
در مَسامرات غیر قابل رصد

پس بدان که این حبیب
ظاهرش شبیه ابر و باطنش درخت سیب
گرچه ساده مثل آب خوردن است
بلکه تازه مثل دل‌ شکستن‌ است
این بنفشه را به‌راستی نمی‌شود شناخت
هم‌چنان که آن درخت کاج خوش‌قواره‌‌ای که چارفصل باغ را
مانده‌است روی گُرده‌ی زمین
پای عهد دیرسال خویش _در شمایل صلیب _

بر لب یکی خطور صد هزار دل گذشت:
دست کم بگو که این بنفشه را چگونه می‌شود
گرم ِ گفتگو گرفت و بلکه دید زد؟
این بنفشه‌ای که دیدن و شنیدنش به باور تو فوق‌العاده‌است

گفت گرچه بیش از آنچه فکر می‌کنید
ساده است و بی‌افاده است
لیک در شمار دیگران نبوده است و نیست
رنگ و رنج این بنفشه، این درخت کاج را نمی‌توان شناخت
یا که با کناره‌گیری‌اش
از میان پایتخت باغ
توامان که سوخت، ساخت؛ بلکه نرد عشق باخت

پس خلاصه‌ می‌کنم برایتان بنفشه را
تازگی‌ش بس عتیق و بس کهن؛
پس خلاصه خدمت شما
عرض می‌کنم همین درخت را
سادگی‌ش در ورای آنچه فکر کرده‌اید سخت؛

حال بی‌خیال نازنین!
این بنفشه این درخت کاج
این حببب‌ را نمی‌شود به سادگی گرفت
یا که در خیال خود به گفتگو گرفت و دید زد همین

محمد رمضانی فرخانی
ویراست تازه
سی‌ام خرداد ماه ۱۴۰۱ | تهران

#روسری_قشنگ #شعر_فارسی #شاعران_فارسی #شعر_ایران #شاعران_ایران #شعر_ایرانشهر #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #مشهد_عزیز #محمد_رمضانی_فرخانی


https://t.me/rusariqashangMEHR
217 viewsمحمد, edited  21:53
باز کردن / نظر دهید
2022-02-18 02:57:06


این روزها
این روزهای نفلگی را می‌بری از یاد؟
این سال‌ها
این سال‌های نکبت آیا هیچ از خاطراتت محو خواهدشد؟

ما اکثرا از ابلهان ِاهل جنت
این ما ظلومان و جهولان ‍ِ‌به نادانیّ خود سرمست
ما زمره‌ی صافی‌ضمیران ِ‌به دل پابست
آن بهمن پنجاه و نفت ِ هفت
در آستین پیت‌های ما چه آیا رفت؟

صد باغ از شمشادهای خوش قد و بالا
صد کاروان مردان بی‌مانند
صد بادبان غرق سلحشوران بی‌تکرار
رفتند و ما را بد رها کردند در ساحل
در کوچه و بازار
در چنگ این ماران افعی‌خورده،افعی‌های در سرما فسرده

گاهی لگد خوردم میان جویبار لحظه‌ها کیفور
تنهایی‌ام آمد به روی دوش خود جسم مرا تا روح زندان برد
آن لحظه‌ها را مهربان من کجا بودی؟

گاهی کتک‌خوردی کف ِبازار
در هِنّ و هُنّ ِائتلاف هیات دلواپسان،خیلی ملس بسیار هم ماجور
مزدورهای ارزشی آن توده‌ی سابق
نعش تو را پیش از وصال ِغسل میت منهدم کردند

این لحظه‌ها را نازنین
تو در نیایش با خدا
منفک ز ملک و ماسوا،معذور بودی لاجرم کاری‌نمی‌آمد ز دستت،خوب می‌دانم!

پس بغض‌مان را ما فروخوردیم
یک آب هم رویش
اما نمی‌شد تا ابد کتمان‌کنم
خشمی که از بیداد این جهل مقدس در دلم شنگرف می‌افشرد
جهلی که جان‌های گرامی را به مسلخ برد
جهلی که روح پاک چندین نسل را پژمرد و بد پژمرد
پس لاجرم فریاد سرکردم:
نفرین به استقلال چکش در کنار داس
نفرین به آزادی خنجر بر گلوی یاس
نفرین به جمهوری اوباش خدانشناس
نفرین به اسلام بنی‌عباس

اما دلم گواینکه با تلخیِّ اندوهان من همزاد
نجوای دیگر داشت با جانم
پرهیز می‌فرمودم از هر آنچه با نفرین و نفرت توامان آید
این آبی آهسته‌ام می‌گفت:
البته و ای‌کاش
از این همه راهی که بی‌بنیاد
تا مقصد نابوده و ناسوده فرسودیم
می‌شد که برگردیم
تا مبدا بی‌وجه این تاریخ پر تزویر ادواری
تا ابتدای این جنون ِ سخت واگیرِ دغلکاری
تا پیشتر از رونق بیماری ِ شاذِ عزا پشت عزاداری
ای‌کاش و صد ای‌کاش
اما همین که هست را بی نفرت و نفرین
ای نازنین اینک
طرْفی چه خواهی‌ بست؟

هی‌هی کجای کاری ای مؤمن
نه زوزه‌های عجز ایشان بر زبانم لکنت اورده
نه کینه‌ای از ظلمت ایشان درون دل کمین کرده
بنگر به وضع کاسبانِ"مرگ بر دنیا به غیر از ما"
اینک به جز پژواک بی‌پایان نفرت هیچ آیا حاصلی‌شان هست؟

از آبی آهسته‌ات بشنو
زنهار از آن‌که شعله‌ی خشمت بگیرد زود
بر دامن هر آنکه غیر از باور امروز تو بی‌شک
در نزد خود ایمان و آرایی دگر دارد

اندیشه کن
نفرین و نفرت را فروبگذار
ما را خوش آید یا نه،ما مردم
با هر مرام و مسلکی
زنگوله‌های پای تابوت همیم و ناگزیر از زیستن با هم
این نکته را ای مهربان ای یار
یک آن فرومگذار

محمد رمضانی فرخانی
بازنویسی
۲۲ و ۲۳ بهمن ۱۴۰۰ | مشهد عزیز
ویراست دی‌ماه ۱۳۹۸ | تهران

#شعر_فارسی #شعر_ایران‌ #شعر_خراسان #شعر_ایرانشهر #شاعران_فارسی #شاعران_ایران #شاعران_خراسان #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #مشهد_عزیز #شعر_نیمایی
#محمد_رمضانی_فرخانی


https://t.me/rusariqashangMEHR

453 viewsمحمد, edited  23:57
باز کردن / نظر دهید
2022-02-10 12:37:18
زن‌کُشی

[ او دختر من، همسر من، روشنای خانه‌ی من بود
من مرد او بودم و او تنها یکی زن بود
او عقد من در آسمان‌، دخترعمویم نیز
پس حق من بود و به حق از هِرِّه حلق‌آویز
آن‌ هرزه‌ آن لعنِ پریشان‌گیس را کشتم ]

ان پهلوانان را ببین این تَهْمتَن را نیز
با خویش پندارد چو پِرسیوس
کم کرده‌است از سر
شَرّ ِ مدوسا را

[ یک جمله هم از مادر داماد اینجا دست‌کم بشنو:
محکم‌تر از لوح حمورابی، ده فرمان موسی، نزد ما سنت
متقن‌تر از هر آیه‌ی شرع است و غیر از آن
دیگر قوانین فرع در فرع است

اینجا برادرجان و خواهرجان! به جز تمکین
راه گریزی بلکه حق انتخابی نیست

ما این سر افکندیم تا یک عمر سر اَفکندگی را چاره‌گر باشیم
در غیر این صورت
یک عمر می‌بایست
با مُهر بی‌ناموسی و بی‌غیرتی در ضمن پیشانی
مطرود از خویش و عشیره، نیست و نابود
یا دربه‌در باشیم]

ای ذهن واپسمانده! اما کی تو می‌فهمی؟
تو مژده‌ی آینده، اورانوس را کشتی
تو برکه‌ی خواهر
نیلوفر و لوتوس را کشتی
ای جانور! تو مادر لوگوس را کشتی
ای پیش رویت قبله‌ی ماضی!

[ خواهی نخواهی او
در بیعت ما بود
بر مال و جانش حاکم و چون ظَنّ ِ بغی‌ش بود
آسوده‌اش گردن زده بر صُفّه، آن ابلیس را کشتیم‌
با ما چنین حقی مسلم بوده و فرض است
با مرتد و ملحد
با مشرک و مفسد محل گفتگویی یا مجال حل و فصلی نیست
تشویش اذهان عمومی، هتک سنت، جرم سنگینی‌است
دیگر چه جای شک و اغماضی؟ ]

او را بگو ای ناجوانمردانگی! ای پهلوان جهل!
تو سیب لبنان را
تو نغمه‌‌ی بیروت را کشتی
تو ساحل قسطنطنیه، صبح نیشابور
تو دجله‌ در نیمه شب بغداد
تو نرگس شیراز
تو زنبق پاریس را کشتی
ای ظلمت جاری!
تو برکت فانوس را کشتی

روزی دگر اما
این روسری در دشت
آن روسری در کوه
هر روسری در روستا و شهر
شاداب می‌رقصند سرمستانه‌تر در باد:
آن روسری در آسمان، رنگین‌کمانی شاد
این روسری‌ها از گره آزاد

ان‌وقت
هر گزمه و داروغه‌ای را در گریز از سایه‌های خویش می‌بینی پراکنده
آن صورتک‌های هراس و ترس
بی‌آنکه در کس وحشت و بیمی برانگیزند می‌بینند
فی‌الجملگی‌‌شان باعث خنده
انک نقاب مستدام و بی‌تزلزل‌ْشان فرو‌افتاده زیر دست و پای این و آن مبسوط و ناپیدا
هم یک‌به‌یک‌ٰشان گشته‌اند اسباب ِ تفریحات پاینده
در ریشخند کودک و نوباوه و برنا

هر گزمه‌ و داروغه‌ای آن روز می‌‌گُرخد
از دختران شادی و شیوند
در جشن آزادی
از بوسه‌ای پیوند؛
این یک، خجل از دوست
از خویش، از انسان
ویرانه‌ای لرزان شده در ضلع یک میدان
آن یک، فراری از خود و از آشنا
در بهت بی‌پایان خود محصور
در خود خزیده گوشه‌‌ی مهتابی ایوان
:
نوگزمه‌ی دیروز تا امروز!
ای برده‌ی جهل مقدس! ظلمت جاری!
آن روز را شرمنده‌ی بی‌پاسخ امروز خواهی‌بود
آن روز را می‌بینی و دم‌برنمی‌آری

نوزده شهریور ۱۳۹۸ | تهران
بازنویسی
هیجدهم تا بیست بهمن ۱۴۰۰ | مشهد عزیز
#محمد_رمضانی_فرخانی



#شعر_فارسی #شاعران_فارسی
#شعر_ایران # #شاعران_ایران
#شعر_نیمایی #مکتب_مشهد
#شعر_خراسان #مشهد_عزیز
#محمد_رمضانی_فرخانی

#رومینا_اشرفی #ریحانه_عامری #سارا_رخشانی #مونا_حیدری
#دختر_آبی #دختران_رقص #دختران_ورزشکار #دختران_انقلاب



https://t.me/rusariqashangMEHR

779 viewsمحمد, edited  09:37
باز کردن / نظر دهید
2022-02-04 15:53:09
آدینه

و من این نبودم
پر از شک
پر از لکه‌های عمیقی که گفتن ندارد
و رفتم
و از شهربانوی دلبندِ فانوس
و از شمعدانیِ مادام
و از درک آلام خود برنگشتم

فقط می‌توانم بگویم جز اندوه ِ شادی، غمی کم نبودم
چنان که به فرمان سُرمه
شبی از لبان دوبیتی بگیری لبی توامانِ تبی جاودانه

که فرمود در دید من باش
مرا خود بت کاملی باش از پاسخ بوسه در پرسش چشم‌هایم ولی نه
زنی باعث معبد شهریارانِ این بندر مِه گرفته
همین بندر عشق و تردید من باش

همین شال‌گردن
پر از خلوت ِ بی‌درنگی که در کوچه پس‌کوچه‌‌هایی صمیمانه، بی‌تابِ عطر تو پیچید
به تدریج بر لرزِ بی‌وقفه‌ی فک و چانه
و آهسته بر آسمان‌لرزه‌ی شانه‌هایم

مرا زخم دیرآشکاری‌ست
که جز نسخه‌ی خنده‌هایت امیدی به تاثیر درمان ندارد
و با تو مرا انتظاری‌ست
که دلواپسی‌هاش،جز در خلوص هوای تو پایان ندارد

در این مِه
تو خورشید باشی نباشی برایم مهم نیست
مهم، منتفی بودنِ غیبت توست هر جا که هستی

چه‌بهتر که با من اگر رغبتی هست شفاف ِ شفاف باشی
چه بهتر که عطر مرا حس کنی در کنارت
اگرچه در اطراف و اکناف باشم

بگو محرمم با تو و با همه رازهایت امینم
وگر تو امامی تمامی این آسمان‌ را
ببین من خودم ماه پنهان این سرزمینم

هرآیینه ای عشق دور از تولد
اگرچه به‌جا ماندم از خود
تو را سعی کردم بخوانم به هر متن ممکن
تو را سعی کردم بگیرم به ترفند ناهید
چراکه شما باعث هر بنفشه
و بلکه برایم شما ماه پنهان این سرزمینی

خلاصه نگویی فلانی
که گاهی ترازوی پاییز تشریف دارد
اگرچه که از فرط بیداد چون بینوایان
زمانی دم از قحطسالی انصاف می‌زد
به وقتش ولی تا بخواهی فقط لاف می‌زد

شما که خودت حافظ چشمه و رودخانه
شما که خودت مادر آب‌های زمینی
چه جای شگفتی‌ست بانوی ایزد
اگر حَیُّ و حاضر
مرا نیز در خدمت خود به درگه بخوانی
مرا حافظ رندی ِ آستانت بدانی
که با مرده و زنده‌ی من به جز مهر چشمت، روا نی

تو را سعی‌کردم بمانم
و حتی تو را فکرکردم گرفتم
دقیقا همان‌جا که سجاده بر آب در هشتمین رکعت نرگس خواب

و اینک به دست تو افتاده این جام این تلخی شادمانه
حریفا تو دیگر میفکن به خاکم
تو دیگر ز غفلت مریزم
من و بوسه‌های تو دورند خیلی عزیزم

مرا با همه نازهایم تو مَحرم
تو را با همه رازهای تو بی‌شک امینم
و یک سوره اردیبهشتم که در آیه‌های زمینی
خودم باعث هر بنفشه
خودم بانی نو شدن‌های اسفند در فرودینم

اگر شهرزادم وگر اَرنوازم همینم
مرا با همه نازهایم
امانت گرفتی تو از تخت جمشید و از مسجد شاه
که اینک تو را چشم در راه
چنین محو در فتنه‌ی آخرین پُرسه‌ی ماه
اگرچه سراسیمه‌ی تو، منم نیمه‌ی تو

محمد رمضانی فرخانی
بازنویسی ظهر پانزدهم بهمن ۱۴۰۰ | مشهد عزیز

#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی #شاعران_ایران #شعر_ایرانشهر #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #محمد_رمضانی_فرخانی


https://t.me/rusariqashangMEHR

256 viewsمحمد, edited  12:53
باز کردن / نظر دهید
2022-01-30 08:52:34

بسیاری از این چیز‌ها را من نمی‌دانم
آیا مرا اندوه می‌خواهی؟
آن هم به این زودی؟
آن هم خلاف آنچه فرمودی؟

گو اینکه در آغاز، بی‌پرواش می‌دیدم
در رزمگاه صعقه و صَرصَر
درباره‌ی این ابر با این دکمه‌های آبی سردست
با ساغری آهسته از دریاچه‌ی مرمر عبورم داد
گو اینکه پی در پی
آن ساغر خوش‌دست و سُکرانگیز
تکریم فرمودند
لب‌های می را با لب اغواگر خود نیز

آن سو همه آیین مستوری
و از همین رو جملگی سبزینه‌ی کتمان
و از همین رو کاش
در آشتی با مهر، سوزان‌تر
زیرا خوشا وصف ِ گل سوری فروزان‌تر!

باید دلیری کرد
درباره‌ی حتی صبوری می‌توانم کرد
جایی که باید سال‌ها در انزوای پلک‌
از هرچه غیر از چشم‌های توست دوری جست

_ یعنی به چشمان تو بازأیم؟
آنجا که باید روز و شب،یک عمر
سرمست بود و جرعه‌جرعه، در حضورت گوشه‌گیری کرد؟

زیرا اگر از فرط زیبایی
جز تاج خاری نیستم بر سر
این بار را، بگذار بر دوش چلیپایت
خورشید نه بلکه سلوک سرو ابرآگین و مهرآیین من باشد
بگذار تا در غیبت نارنجی محشر
خود را بگیرم همچنان در بر

تا آن زمان؛ بر مژّه‌هایت پلک من! هی می‌نشیند برف

حتی از این بابت
مهتاب را پرسیدم و گفتم
نبض طبابت چیست در وقت ِ پرستیدن
آنجا که پاسخ را شفایی نیست در هـنگامِ پرسیدن؟
تو پاسخ ِ بی‌پرسشی هستی و من اهل پرستش؛ ماجرا این است
می‌خوانمت در ارتفاعات ِ
"از تو پناه آورده‌ام با تو"
یعنی نمی‌فهمم چرا فردای ما آیینه‌ی زنگاری امروز
دیروز ما هر آینه خود حسرت فرداست
چندان که از سرمنزل ٱغوش
تحصیل ما خنیاگران، گویی فقط نقدینه‌ی رویاست؟

بی تاب‌تر از طاقت ِاین پیرهن، جامه‌دری فرمود
تو خواب می‌دیدی مرا هر بار
نازک بدن چون ابر
برعکس نرگس، مهربان در آشتی و قهر
در خلوت بی‌طاقتم، من خواهشی آهسته‌ بودم زخمی ِ مهتاب
من خواب می‌دیدم تو را یک عمر و نیم انگار
تا آنکه بخت خفته‌مان یک شب
بیدار شد وآکنده شد از خواب

پس لاجرم منگر مرا جز آیتی از سوره‌ی تبعید در دریاچه‌ی تعمید
پس لاجرم در کشف این رویا
جز قامت آزاده و افتاده‌ی دلبر، برایت رو نخواهد شد
یعنی شُگونی خوش‌تر از این در مشامت بو نخواهد شد

فرمود پس خاموش می‌مانم
زیرا که بیش از پیش واجب می‌شود بر من مراعات لب نارنجی محشر

اما همین هم جای خوشوقتی‌است
گلدان اگر آهسته می‌آید
عطرش به گوش شمعدانی، نیمه‌شب‌ها گاهگاهی دیر و گاهی دور

با این همه،از راه‌های رفتگان هرگز؛ ولی باهم
از راه‌هایی که نمی‌شد رفت حاشا یک‌به‌یک‌شان را به تنهایی
تا قله‌های روسری در برف حتی رفت

بر جفت ابروهایمان بی‌حرف
بر مژّه‌ها و پلک‌های گرم ِ آلاداغ‌مان آن وقت
کی می‌نشیند برف؟

بازنویسی
دهم بهمن‌ماه ۱۴۰۰خورشیدی | مشهد‌عزیز

#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی
#شاعران_ایران #شعر_ایرانشهر #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی
#مشهد_عزیز #شیراز #در_کوچه_رندان #عکس #مریم_حسینی_قهرودی
#محمد_رمضانی_فرخانی

https://t.me/rusariqashangMEHR

261 viewsمحمد, edited  05:52
باز کردن / نظر دهید
2022-01-27 09:42:52
دلچسب آن لب‌های آهسته مرا بوسید:
آیینه‌جان! جان تو و پاییز
نزد تو آیا روشنایی نیست
جز غیبت نارنجی محشر؟

گفتم چه باید گفت
آیینه‌جان! درباره‌ی چشمی که می‌پوشد
از چشم‌هایت چشم؟
گو اینکه آگاه است و می‌داند
چشمان ما با هم شب قدر است

اما بیا بنشین کنار هیزم مهتاب، کولی‌وار
با من بنوش اینجا دو فنجان قهوه‌ی مرغوب
انگار من داوود
انگار تو دریاچه‌ی نی‌ریز

می‌بینمش در پرده‌های صبح
از کوچه‌ی تردید می‌آید به در، گستاخ و بی‌پرهیز
من در کمال چشم‌پوشی: سرمه‌ی بارز
وآنگاه او بازو به بازوی اقاقی: شروه‌ی فایز
هر‌آینه از سوره‌ی هرگز فراموشم مکن هرگز

خون در دل آهنگین
معشوق سرسنگین
اینش سزای آنکه تابستان
بر بوریا و نفت
با اژدهایی باده پیماید

زنهار از افسون
زنهار بلکه طُرّه‌های بیدِ بی‌مجنون
ای شهریار ِسرخوشان ِخویش ویرانگر
بنگر چه‌سان کارم به بازار تو افتاده‌است
هرآینه پاکیزه‌تر پیراهن غارتگری دارم
تعبیر خواب تو منم:
بانوی مَه‌کابین کجا و لیدیِ مکبث؟
زنهار از مقصوره‌ی رَشکم

افزون بر این در خاطرت باشد
من شهرزادم
من هزاران ماهدختم لیلی‌ام من لیلةالقدرم
زنهار ننشیند
بر آستان دامنت خاکستر ِاشکم

صد نسخه از عریانی‌ام در نَقل عام و من یزید افتاد
شیرازه‌ی یک جلد از پیراهنت اما
افشا نشد یوسف!
حرف حسابت چیست؟
شاید نمی‌دانی
لب‌های بی‌پروای ما با هم
آبستن شادی است
چشمان ما با هم شب قدر است
در چشم من این را نمی‌خوانی؟
یعنی نفهمیدی
درک سرانگشتان تو با من خودش تقوای آزادی است؟

آن نازنین فرمود
این را خصوصی عرض خواهم کرد
شاید به وقت ِ شربت لیمو
در مهتابی پاییز
بلکه دو فنجان قهوه‌ی قاجار
آهسته روی میز

خون در دل آهنگین
معشوق سرسنگین
می‌گفت و با خود زیر لب می‌رفت
جایی که دلتنگی نباشد میزبانت جای رفتن نیست
زیرا برای دل سپردن آیتی معصوم تر از دل گرفتن نیست

بر رَف‌رَف ِزاغ‌البصر، گستاخ و شمع‌آجین
بر قله‌ای مطرود و نامکشوف،سروآیین
حاشا که احصایم کند جز بُرقع دلبر
حاشا تماشایم کند جز نرگس نارنجی محشر

جز کسب جمعیت از این جَعد فرح‌انگیز
با من ولی اما مجالی نیست
حتی برای دست‌بردن در شلوغی‌های آن زلف پریشان نیز
با این همه،می‌خواستم شب را
مانند یک فنجان ِچای تازه،سرگرم لبت باشم
بلکه میان دست‌هایم مثل یک گلدان زنبق‌، صبح برخیزی

افسوس جز این طُرّه‌های بید ِبی‌تردید،یاری نیست
افسوس جز پرهیز این بانوی مَه‌کابین
مرا با خود قراری نیست
هر آینه جز سرمه‌ی مسکوت با این نُقل آناهید
با من شراب خوشگواری نیست

نه کشتی و نه ناخدا
آیینه جان! در قعر اقیانوس
از هیچ کس دیگر امیدی، انتظاری نیست

اینک فقط جان تو و فانوس

هفتم بهمن ۱۴۰۰خورشیدی | مشهد‌عزیز

نوشته شده در نیمه خرداد ۹۸ تهران
ویراست‌ها:
سوم اردیبهشت ۹۹ مشهد
یازدهم شهریور ۹۹ تهران

#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی
#شاعران_ایران #شعر_ایرانشهر #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #محمد_رمضانی_فرخانی

https://t.me/rusariqashangMEHR

337 viewsمحمد, edited  06:42
باز کردن / نظر دهید
2022-01-25 09:08:52
از تو که پنهان نیست
از خود چه پنهان می‌توانم داشت
بر ساقه‌ای از نرگس فردا
درباره‌ی نیلوفر هرگز
درباره‌ی یک جلد از این ماهی قرمز
ای خنده‌هایت نسترن! ذبح عظیم خنجر شادی‌!
ای ابر در پیراهن مزبور!
و ای درباره‌ی گل‌های داوودی!
آن خلوت دلخواه را پنهان مکن از من
زیرا که مهمانت به جز من کیست
با فتنه‌ی این چشم و با میزان آن ابرو؟

باور کنی یا نه
ای دور دست ِ صبحدم در خامُشای ضمنی این جان !
تو بوسه‌هایت را به من اعلام خواهی کرد خیلی زود
من چشم‌هایم را به تو تبریک می‌گویم مگو‌ بدرود!

جز سایه‌ی دلواپس ِ پلکی
کز مهربانی‌های پس‌فردا به روی چشمم افتاده
کو رد ِ لبخندی که در مجموعه آثار لبت، جایی
از من به جا مانده؟
دیری است
تنهایی‌ام دست مرا خوانده

بی‌گاهم و در بند آگاهی
اینک بگو در نیم‌وقت ِ شامگاهان بلکه اندر صبحگاهی زود احیانا‌
جز آن‌که از سرمنزل ٱغوش
تحصیل ما آهسته‌گان گویی فقط نقدینه‌ی رویاست
با ما پرستاران ِ رویا‌ هست آیا هیچ
در قحط عریانی
راهی به خلوتگاه همراهی؟

دیگر نمی‌شد هیچ کاری کرد
با انتظار چشم‌ها یا بلکه پنهان‌کاری لب‌ها؛
زیرا نمی‌شد رفت پشت پنجره سیگار روشن کرد و بعدش شِمِّه‌ای از مخمل کوتاه عطر شمعدانی گفت
یا مثل مهتاب پریشب در حیات آینه بر دامن امکان‌پذیر شمعدانی خفت

ای خنده‌هایت نسترن! ذبح ِعظیم خنجر شادی!
مهتاب را دلچسب کن خورشید عالمتاب من!
حتی اگر در گوشه‌ی محراب
حتی اگر با زخمه‌ی مضراب
حتی اگر در خواب!
من خود، توام ای طره‌ی گمراه
تو خود، منی ای ماه ِ بی خلوت
پس لاجرم این گونه‌ام مَشتاب
پس دست کم آسوده با من باش در این باب!

کو ابر در پیراهن مزبور؟
کو نامه‌ای درباره‌ی گلهای داوودی؟

خشک آمدم تا آبسالی‌هات
با دختران غرق در پاکیزگی در قعر دریاچه
با‌ مادرانی رود پشت ِ رود خواننده!
خشک آمدم لیکن
تو پاره‌ای نان کی دهی
تا سطل آبی از حبیب خویش نستانی؟

می خواهمت از نازک‌آرایی فراز آیی
از او به او در او
هر آینه با او سفر کردن
گو.اینکه مشق بی‌امان عارفانش هست، رسم بی‌نشان عاشقانش نیست
از تو که پنهان نیست
از خود چه پنهان می‌توانم داشت
بانوی من!
می‌خواهمت از ایستگاه سِفرِ پنجم نیز بازآیی

آن نازنین فرمود:
خوشوقتم از آغوشت ای نارنجی نازک!
اما تو در این آبی آهسته می‌سوزی
ای ماهی آزاد!
آیا تو را یک چشمه در آغوش نگرفتم
از آب‌، ای ماهی شاداب؟
اینک کمندی دیگر اندازم
یا بلکه صدها پیرهن _افزون بر این عریانی مبسوط_ باید بپردازم؟

از شرم چشمانش نمی‌شد در امان باشم
نه، از نگاهش دل نمی‌شد کند
دلبر ورق می‌زد
دفترچه‌ی خواب مرا هر شب

ویراست سوم دی ماه ۱۳۹۹ | تهران
بازنویسی:
پنجم بهمن ۱۴۰۰خورشیدی | مشهد‌عزیز



#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی
#شاعران_ایران #شعر_ایرانشهر #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #محمد_رمضانی_فرخانی


https://t.me/rusariqashangMEHR
https://t.me/rusariqashangMEHR
151 viewsمحمد, edited  06:08
باز کردن / نظر دهید
2022-01-23 20:47:47

گاهی
دلواپسی‌های قشنگی هست
از ماجرای هر کدام از ما
در نزد این و آن
اما همین دلواپسی
لَختی ست از ابواب خوشبختی

شاید نگاهی از تو باشد بلکه لبخندی از او
یا طعم فنجان فراموشی
یا بوسه‌ی کشدار و تلخی حاوی آیا مرا جز خویش می‌خواهی؟
درباره‌ی آه ای قمار دلنشین!
با رفتن جان از بدن درباره‌ی آیا تو از یادم نمی‌کاهی؟

درباره‌ی اینکه مرا در عقد مستوری، نخواهی دید
خوشتر از این پیراهنی که رفته‌رفته می‌رود از هوش
یا بلکه در باران نمی‌شد گفت
پیراهن تند بنفشت بر تنم جاری است خیلی‌خوب
درباره‌ی آوَخ چه صبری می‌تواند داشت با مقراض اندوهان خود ایوب؛
از من اگر پرسیده باشی من دلیلش را
نارنجی میناگری جز او نمی‌دانم

با زلف‌های شرجی ِکوتاه
تا شرم چشمانت ربوده گوی مستی را به سرعت از لبم شیرین
دیگر تغزل‌های مستورت برای چیستند
ای سُکر آهنگین!
دلواپس آن ماه
ای خوشه‌ی اغواگر و مستانه‌ی پروین
باید نباشی بعد از این خیلی

بر خامُشای میزبان آن مهربان افزود
کوته نمی‌آیی؟
یعنی نمی‌خواهی بدانی که مرا با تو سر و سِرًی است ای سرو ابرآیین!؟
باری فرو نِه شوکت خار مغیلان را
اه‍سته‌تر طی کن دمی با محمل لیلی
بی‌شک
خود واقفی در حرمت این ماه‌پیمایی

ققنوس من! با سرقت ان راز
از رف‌رف زاغ البصر آورده‌ای نارنجی محشر
اخراجی کوه المپی تو
با جاودانی شعله‌ای در کف
دمساز با تو خود رفیقی کیست در این راه و دست‌انداز؟

نه دیو نه دلبر
با تو نمی‌تابد بماند همدم و انباز
خود شَقًه‌شَقّه ضمن اِعمال شقاوت بر خودت محکوم
در رفت و برگشتی سزای رنج آگاهی
از هاویه تا قله‌ی قفقاز!

روشن‌تر از آواز بال جبرئیلم می‌کشد دامن
زی آشیانش قاف
ققنوس ما با نغمه‌ریزانش
می‌گسترد خوش‌آتشی بی‌اقتباس از وادی ایمن
یا از فلان سنگی که پوکیده است اندر صخره‌ی سینا
هرگوشه‌ای از خود درختی پُر تپش وارُسته آرد از دل آهن به هر آهنگ


درباره‌ی ان روسری‌های شناور در صف یغما
این چشم‌های رفته در اِغما
حرفی اگر هم بود
در گوش من درباره‌ی گهواره‌ و زن بود
چندان که از آباء خود مطرود
من در میان اُمَّهات سرزمین خویش مهمان بود
درباره‌ی اسکندر و انگشتر فیروزه‌ی من
درباره‌ی این آبی آهسته در نارنجی ِگلدان ایوان بود

ناباورانه درمی‌یابم که هنوزت عطر و رنگی هست:
ته‌استکانی تازه که جان را به در برده‌ است
از دست ِ بستانکار و مکار صُراحی ِفراموشی

لیریک‌تر می‌شد مرا نزدیک
بازو به بازوی اقاقی عطر شهبانو:
می‌بینمت مابعد آن افراط در تمرین خاموشی
اینک جلوداری و بدمستی خود را نیز چاووشی!
درباره‌ی پاییز
درباره‌ی برخیز آخر ای صنم! از دنده‌ی پرهیز

خندید و بد خندید
آن نُقل زهرآگین آناهید:
تَه‌استکانی تازه که جان را به در برده‌ است
از دست ِ غمّاز صُراحی ِفراموشی تویی؟ به‌به!
فرمود
زودا که شمع‌آجین شوی ای صبح مهرآیین!

افرودمش آمین
خوش وقتم از آغوشت ای بانوی مَه‌کابین!

محمد رمضانی فرخانی
ویراست
یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰ خورشیدی | مشهد عزیز


#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی
#شاعران_ایران #شاعران_ایرانشهر #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #محمد_رمضانی_فرخانی

https://t.me/rusariqashangMEHR
161 viewsمحمد, edited  17:47
باز کردن / نظر دهید
2022-01-21 09:41:49
نیاز جمعه

مات مانده‌ام به ماهتاب پا به ماه
تاکنون نیامدی به پیشواز ماهتاب
دیر کرده‌ای و ای‌بسا که زیر قول خود زدی
ماه من! تو در کمال آسمان کجا تمام می‌شوی؟

ما که هیچ آسمان سبز و هیچ‌تر بنفشه‌ای
ما که هیچ انتظار غیرقابل تلاوتی
جز تدارک لب شکوفه‌ات نداشتیم

گفت تو همیشه روبروی خویش پرس‌‌و جوم کرده‌ای ولی به قدر یک مژه
نرگس مرا میان پلک خود ندیده‌ای
حال از مَنَت گلایه چیست؟

چارده ستاره‌ از تلالو پگاه من
از همان شب نخست در میان چشم‌های بی‌گدار توست
آنچنان فروتن و خمُش که آب هم ز آب در دلت تکان نخورده است
شکر کن خدات را که زنده است
شکر کن که حضرتش برای تو نمرده وُ
حسرتش برای ما نمانده است

_گوش مانده‌ام به زنگ آن صدا ولی چه سود
در مسیر جاده‌ها اراده‌‌ای نبود
آنچنان که گوش را سپرده‌ام به قهقرای جهل دشمنان
آنچنان که شهرزاد هم در این هزاره‌، نیم قصه‌ای به گوش دوستان
از ورود کاروان حله‌ای به مصر جان‌ هیچ‌‌یک ز ما نخوانده‌است

بی‌قرار مانده‌ام هنوز بر قرار تو
چشم مانده‌ام به راه و رد‌پا
بی‌قرار جمعه‌ای که زود با تو صبح ِ دیر بود
چشم مانده‌ام به راه، روزهای هفته را
رفته‌ام تمام راه‌های رفته‌ و نرفته را
کاشکی درآمدی
نزد ما پرنده‌های دور مانده از بنفشه‌ات؛
بعد شانه می‌زدی به زلف محرمانه‌ای تمام شب
لاجرم نمی‌شود نگفت
من دلم برای صحبتی که رخ نداد با تو سخت تنگ می‌شود
ای مرا که مثل هیچ‌کس نبوده‌ای‌ و نیستی

گفت بی خیال ما نمی‌شوی چرا؟
نیست در بساط روزگار اسوه‌ای به غیر سرو
قامتی که در طریقت نگاه تازه‌ی تو سبز مانده‌است
شرم بر شریعتی که چشمه را گرفت و حوض بسته کرد
خشک کرد بوته‌ی نگاه تازه را برای قرن‌ها
دفن کرد و دختران آب و خاک خویش را
شرمسار و سرشکسته کرد

[ با دل شکسته گفت برقرار باش
تو نه پشت سر فقط کنار من بیا!
از خودت پیاده شو! سوار باش
نیز با هرآنچه کرده یا نکرده‌اند،عاشقان
قبله‌گاه باغ را درست انتخاب‌کرده‌اند ]

پس خودت زبور من! به سنت مقامران
در نماز محرمانه‌‌ات نشانی درخت انتظار باش بی‌گلایه‌ای
پنج‌گاه در شبانه‌روزی درخت، بال‌های جبرئیل را
روبروی رودخانه‌ای اقاقیا بسوز
بعد یک دو رکعتی نسیم را تکان بده چهار باغ
بلکه باورت شود که با سپرده‌ی لبت که عطر اوست
هر نفس خودت شکوفه‌ی هزار آیه‌ای

در زمین چه می‌کنی امام آسمان؟
تو کجا و نخوت زمینیان کجا؟

_مات مانده‌ام به رودخانه‌‌ی اقاقیا

ای هزار ماه تازگی! چه می‌شود
من اگر نیامدم درست پابه‌پای تو؟

گفت لحظه‌ای نمی‌شود
هیچ، کَتم ِ بوسه‌ام کنار تو
نیز ختم ِ گریه‌ام به یاد ریزخنده‌های تو

بیش از این مگوی گفتمش که من فدای تو

یکم بهمن ۱۴۰۰ خورشیدی | مشهد عزیز

#شعر_فارسی #شعر_ایران #شاعران_فارسی #شعر_ایران #مکتب_مشهد #شعر_خراسان #شعر_نیمایی #محمد_رمضانی_فرخانی

https://t.me/rusariqashangMEHR

171 viewsمحمد, edited  06:41
باز کردن / نظر دهید
2022-01-19 08:35:15
بر من گذشت و طعنه‌ای را مرحمت فرمود:
پس خاطرت باشد
هر آنچه که میراست و دیری نمی‌پاید
دلبستگی بر آن نمی‌شاید

هی پابه‌پا کردم بگویم یا نه؟ یعنی بی‌تقیّت، راز بگشایم؟
وقتش رسیده خرقه‌ی کتمان تهی‌سازم و یا بایست
با نعل وارونه بسازم همچنان آسوده چون پرگار!

پس لاجرم دل را به دریا در فِکندم یار را گفتم:
آیا نمی‌شد دکمه‌ی پیراهنت را باز بگذاری؟
از تو بعید است این همه نامهربان باشی

خندید‌ و بد خندید آن نُقل آناهید:
شاید اگر می‌شد، تو را آرام جان بودم
شاید اگر می‌شد، مرا روح و روان بودی
هرچند با طرّار اندوهان‌خود، هم‌صحبت و همدم
گو اینکه با دلواپسی‌هایت شوم توام

اما نمی‌شد تو
هم بوسه‌ای بر لعل بی‌مانند من باشی
هم جرعه‌نوش ِ ساغرِ بی وجه این دردی‌کشان باشی؛
یعنی می‌اندیشم که تو باید حواری خودت باشی
یعنی خودت باده
یعنی خودت رطل گران باشی
حتی اگر من اندکی را با دلت نامهربان باشم
حتی اگر تو -محض خنده-
از تبار دوستان نه، در شمارِ دشمنان باشی

گفتم‌: دلا! دیباچه‌‌ی این نسخه‌ات زی من طبیبی نیست
پنداره‌ی نغزی و یا آموزه‌ی چندان شگفتی نیست
دلبستگی بر آنچه نامیرا و پاینده‌است
چندان که اندیشیده‌ام بسیار هم سودای مطلوبی‌است
سودی‌است بی‌پایان
کز بهر آن دودی به چشمانت نخواهد رفت
والبته بازرگانی خوبی‌است
تجمیع این هیزم
با بی‌نوایی‌های ما مردم
البته سودای غریبی نیست

اما ز من بهتر نمی‌دانی مگر
بر هرچه یا هر کس که دل بستی
خواه آشکارا خواه در پنهان
حتی اگر یک زنبق کوهی
در خاطر گلدان
حتی اگر یک بوسه‌ی کمرنگ
در تلخیِ ضمنیِ یک فنجان؛
عمری برایت تازه می‌مانند
و جاودانت می‌خلد در هر رگ و آوند
آن عطر ِ زخم‌آگین
آن ساتگین ِ شوکرانِ نقد
حتی اگر ناگفته‌هایی خاک‌خورده در دلت باشد
ماننده‌ی کتمان آن‌که دوستش داری و او مستور
ماننده‌ی پنهان آن‌که عاشقش بودی و او معذور
یا ان‌که نامش بر زبان هرگز نشد جاری، زمانی دیر و او خود دور

بر این چنین شمع دل‌افروزی
هان یا حبیبی! بینی و بینک:
عاشق شدی روزی؟

دامن‌کشان نزدیک‌تر آمد:
بر شست من این سکه را بنگر
یک روی آن با توست و یک روی دیگر بر تو
و آنگه‌ پَراند آن سکه را زی چرخکار آسمان و گفت:
یک روی آن دیروز و یک روی دگر فرداست
تا خود کدامین روی سکه روزی‌ات باشد به کف اندر
هان یا حبیبی! بینی و بینک
در فرجه‌ی این رخصت اندک
تو خود که‌ای اینک؟
شیری تو یا روباه؟
زودی بگو دیروز یا فردا؟

بی‌وقفه‌اش گفتم که من هرگز
در مشهد دیروز یا در مقتل فردا نمی‌مانم
از بس که در مقصوره‌ی امروز بی‌مانند خود شادم
آخر کجای کاری ای مومن!
بی رزق و بی‌روزی
از هر دو روی سکه آزادم
زیرا به قدر خود بُتا! ما قدر ما دانیم
این نکته را ای نازنین اِفهَم!
هر لحظه و هر آن؛

او در سکوت و سر به زیر اما
انگار بیش از پیش می‌فرمود: بیش از این
ای بی‌نوا! ما را نمی‌خندان!

گفتم همین باشد صنم آن حضرت و محضر
ز آن قصه‌هایی که تو می‌خواندی و می‌خوانی
یک عمر، از اندوه بی‌مرز جوانمردان؛
بسیار واضح‌تر
بسیار روشن‌تر ز‌ هر بسیار

آن دلربا آهسته شد نزدیک
سینی و قندان: چای
با استکان‌هایی کمر باریک
و خنده هایش_ را که می‌گیرم به فالی نیک _
وانگه مرا تقریر نو فرمود:
در جاده‌ی موعود
آماده شو، مستانه خواهم‌بود
نقدا لبی تر کن از این نارنجی دلبر
وانگه بگو با آبی آهسته ای زیبایی محشر!
آیینه جان!خواهر!
پیراهن تند بنفشم کو در این مکّاره‌ی بازار؟

ویراست بیست و نهم دی‌ماه ۱۴۰۰ خورشیدی | مشهد عزیز
#شعر_فارسی #شاعران_فارسی #شعر_ایران #شاعران_ایران #شعر_خراسان #مکتب_مشهد #شعر_نیمایی
#محمد_رمضانی_فرخانی


https://t.me/rusariqashangMEHR

159 viewsمحمد, edited  05:35
باز کردن / نظر دهید