2022-01-19 08:35:15
بر من گذشت و طعنهای را مرحمت فرمود:
پس خاطرت باشد
هر آنچه که میراست و دیری نمیپاید
دلبستگی بر آن نمیشاید
هی پابهپا کردم بگویم یا نه؟ یعنی بیتقیّت، راز بگشایم؟
وقتش رسیده خرقهی کتمان تهیسازم و یا بایست
با نعل وارونه بسازم همچنان آسوده چون پرگار!
پس لاجرم دل را به دریا در فِکندم یار را گفتم:
آیا نمیشد دکمهی پیراهنت را باز بگذاری؟
از تو بعید است این همه نامهربان باشی
خندید و بد خندید آن نُقل آناهید:
شاید اگر میشد، تو را آرام جان بودم
شاید اگر میشد، مرا روح و روان بودی
هرچند با طرّار اندوهانخود، همصحبت و همدم
گو اینکه با دلواپسیهایت شوم توام
اما نمیشد تو
هم بوسهای بر لعل بیمانند من باشی
هم جرعهنوش ِ ساغرِ بی وجه این دردیکشان باشی؛
یعنی میاندیشم که تو باید حواری خودت باشی
یعنی خودت باده
یعنی خودت رطل گران باشی
حتی اگر من اندکی را با دلت نامهربان باشم
حتی اگر تو -محض خنده-
از تبار دوستان نه، در شمارِ دشمنان باشی
گفتم: دلا! دیباچهی این نسخهات زی من طبیبی نیست
پندارهی نغزی و یا آموزهی چندان شگفتی نیست
دلبستگی بر آنچه نامیرا و پایندهاست
چندان که اندیشیدهام بسیار هم سودای مطلوبیاست
سودیاست بیپایان
کز بهر آن دودی به چشمانت نخواهد رفت
والبته بازرگانی خوبیاست
تجمیع این هیزم
با بینواییهای ما مردم
البته سودای غریبی نیست
اما ز من بهتر نمیدانی مگر
بر هرچه یا هر کس که دل بستی
خواه آشکارا خواه در پنهان
حتی اگر یک زنبق کوهی
در خاطر گلدان
حتی اگر یک بوسهی کمرنگ
در تلخیِ ضمنیِ یک فنجان؛
عمری برایت تازه میمانند
و جاودانت میخلد در هر رگ و آوند
آن عطر ِ زخمآگین
آن ساتگین ِ شوکرانِ نقد
حتی اگر ناگفتههایی خاکخورده در دلت باشد
مانندهی کتمان آنکه دوستش داری و او مستور
مانندهی پنهان آنکه عاشقش بودی و او معذور
یا انکه نامش بر زبان هرگز نشد جاری، زمانی دیر و او خود دور
بر این چنین شمع دلافروزی
هان یا حبیبی! بینی و بینک:
عاشق شدی روزی؟
دامنکشان نزدیکتر آمد:
بر شست من این سکه را بنگر
یک روی آن با توست و یک روی دیگر بر تو
و آنگه پَراند آن سکه را زی چرخکار آسمان و گفت:
یک روی آن دیروز و یک روی دگر فرداست
تا خود کدامین روی سکه روزیات باشد به کف اندر
هان یا حبیبی! بینی و بینک
در فرجهی این رخصت اندک
تو خود کهای اینک؟
شیری تو یا روباه؟
زودی بگو دیروز یا فردا؟
بیوقفهاش گفتم که من هرگز
در مشهد دیروز یا در مقتل فردا نمیمانم
از بس که در مقصورهی امروز بیمانند خود شادم
آخر کجای کاری ای مومن!
بی رزق و بیروزی
از هر دو روی سکه آزادم
زیرا به قدر خود بُتا! ما قدر ما دانیم
این نکته را ای نازنین اِفهَم!
هر لحظه و هر آن؛
او در سکوت و سر به زیر اما
انگار بیش از پیش میفرمود: بیش از این
ای بینوا! ما را نمیخندان!
گفتم همین باشد صنم آن حضرت و محضر
ز آن قصههایی که تو میخواندی و میخوانی
یک عمر، از اندوه بیمرز جوانمردان؛
بسیار واضحتر
بسیار روشنتر ز هر بسیار
آن دلربا آهسته شد نزدیک
سینی و قندان: چای
با استکانهایی کمر باریک
و خنده هایش_ را که میگیرم به فالی نیک _
وانگه مرا تقریر نو فرمود:
در جادهی موعود
آماده شو، مستانه خواهمبود
نقدا لبی تر کن از این نارنجی دلبر
وانگه بگو با آبی آهسته ای زیبایی محشر!
آیینه جان!خواهر!
پیراهن تند بنفشم کو در این مکّارهی بازار؟
ویراست بیست و نهم دیماه ۱۴۰۰ خورشیدی | مشهد عزیز
#شعر_فارسی #شاعران_فارسی #شعر_ایران #شاعران_ایران #شعر_خراسان #مکتب_مشهد #شعر_نیمایی
#محمد_رمضانی_فرخانی
https://t.me/rusariqashangMEHR
159 viewsمحمد, edited 05:35