برگه ازمایشگاهوتوی دستم نگهداشتم وباخوشحالیوارد عمارتشدمدرسالنوبازکردم صداموبلند کردموگفتم:الیاسسکجایی؟! از پله هابالا رفتم.به طرف اتاقمون رفتم هرچی نزدیک تر میشدم صدای آه ناله زنی میومد یه زنتوبغل الیاس بود هم دیگه و میبوسیدن انگار حضور من و حس نکردنالیاس شوک زده به طرفم برگشتاون زنه رو از خودش جداکرد از روی تخت بلند شد و میخواست به طرفم بیاد که جیغ زدم و گفتم:بهطرفنیاا الیاس :غنچهعزیزمبذارتوضیحمیدمدویدم بیرونالیاس داد زد و گفت:غنچه صبر کن بهطرفپلههاکهرفتمایستادمبرگشتمبهطرف الیاسلبخندیزدموگفتم:خودتزنوبچتوکشتی الیاسو خودم و پرت کردم از پله ها پایین و .....