«توالت» داستانی از بنیامین عباسی هومن باز هم خواب مانده بود و | سایه ها
«توالت» داستانی از بنیامین عباسی
هومن باز هم خواب مانده بود و مثل همیشه که خواب میماند، با نقنق مادرش، یواشیواش پلکهایش باز شد. مادرش آمد بالای سرش و گفت: «شازده! شانس آوردی ایندفعه بابات رفته بود برای آشنایی بچهها با خدا و زودتر از همیشه از خونه رفت. وگرنه میخواست ایندفعه شب و روزت رو سیاه کنه!» این خبر واقعاً خوبی برای هومن بود، اما نتوانست حرف مادرش را چندان قبول کند. بابا هر دوهفتهیکبار، این کار را قبل از عبادت صبحگاهی انجام میداد، بنابراین هومن مجبور بود هر هفته، به زور قبول کند که شانس آورده؛ درصورتیکه خوششانس یا بدشانس بودن او، در اینکه بابا هر دو هفته این کار را انجام میداد، تغییری ایجاد نمیکرد. تازه از نظر هومن، او یک موجود بدشانس بود؛ بهخاطر اینکه پدرش یک فرد مذهبی بود که به خدا بسیار علاقهمند بود و این موضوع کاملاً هومن را ناراحت میکرد؛ مخصوصاً وقتی به این سوال فکر میکرد که چگونه میشود کسی، چیزی را که خودش ساخته است کمتر از چیزی دوست داشته باشد که اصلاً نه دستی در آن داشته و نه میتوان گفت صددرصد همین است.
اما چه میتوان کرد؟ تمام این فکرها برای بار هزارم در مغزش به سرعت نور چرخیده شد، ولی هیچکدام را به زبان نیاورد، چون نمیخواست سر صبحی اوقات مادر را تلخ کند و میدانست که مادر هم چندان دل ِخوشی از پدر ندارد. هومن درک میکرد که در جایی که زندگی میکند، باید کمی با ساکنین مدارا کند؛ مخصوصاً با کسی مثل مادر.
ادامهی این #داستان را در وبسایت سایهها بخوانید: http://sayeha.org/ap4069