نبرد، نبرد نابرابرِ مرگ و زندگی بود، یک لشکر در برابر مردی تنها با سه خشاب! از لب پنجرهای که پشتش سنگر گرفته بودم جنازهی رفقایم را میدیدم که چند متر جلوتر روی زمین در خونشان غرق بودند. تکتکشان را برادر صدا میزدم، حتی از برادر نزدیکتر بودند. بعد یکهو چیزی دیدم و شوکه شدم. یکی از آنها دست بالا برد و درحالیکه خرخر میکرد، بهزحمت چیزی گفت...
این #داستان را در وبسایت سایهها بخوانید: http://sayeha.org/ap4076