وقتی دربارهاش فکر میکنم، باید بگویم که آموزشِ من از بعضی جهات لطمهی بزرگی به من زده است. در واقع، در جایی پرت، در ویرانهای، یا مثلاً، در کوهستانها آموزش ندیدهام - واقعاً طوری هم نبوده که بتوانم شکوهای از آن داشته باشم. به رغم این خطر که همهی معلمان پیشینام درکش نکنند، باز هم بیشتر ترجیح میدادم که ساکنِ کوچک ویرانهها باشم، در آفتابی میسوختم که آنجا در گرمای ملایم پیچکها بین بقایای پراکنده در هر سو، برای من میتابد - هر چند که ممکن بود تحتِ فشارـخصوصیاتِ خوبم که در درونم به نیرویِ علفها بزرگتر میشد، در ابتدا ضعف نشان میدادم. وقتی دربارهاش فکر میکنم، باید بگویم که آموزشِ من از بعضی جهات لطمهی بزرگی به من زده است. این سرزنش متوجهِ خیلِ عظیمی از آدمهاست - یعنی، پدر و مادرم، چند خویشاوندم، آدمهایی که به خانهمان میآمدند، نویسندههای گوناگون، آشپزِ بخصوصی که مدتِ یک سال مرا به مدرسه میبُرد، جماعتی از آموزگاران، (که باید در حافظهام یکجا جمعشان کنم وگرنه ممکن است اینجا و آنجا از قلم بیندازمشان - اما از آنجا که همینطوری جمعشان کردهام، بهرحال کُلِ جماعت ذره ذره از هم پاشیده میشود) یک بازرسِ مدرسه، عابرانی که آهسته قدم میزنند؛ خلاصه، این سرزنش مثلِ خنجری در عمقِ جامعه پیچوتاب میخورد. و هیجکس، تکرار میکنم، بدبختانه هیچکس، نمیتواند مطمئن باشد که نوکِ خنجر مبادا ناگهان گاهی از جلو، از پشت، یا از پهلو ظاهر شود.