سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه ب | کافه هدایت
سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم و شهوت خودشان بودند و پول جمع ميكردند حالا آنها را از خودش عاقلتر و بزرگتر ميدانست و آرزو ميكـرد كه بجاي يكي از آنها باشد.