قطعه ای کوتاه از داستان های کافکا که اضطراب اگزیستانسیال را در | کافه هدایت
قطعه ای کوتاه از داستان های کافکا که اضطراب اگزیستانسیال را در رابطه با بیپاسخی، فهمناپذیری و عدم قطعیت در جهان تفسیر میکند:
صبح خیلی زود بود. خیابانها تمیز و خلوت بود. میخواستم به ایستگاه قطار بروم. ساعتم را با ساعت برج مقایسه کردم و متوجه شدم که وقت بسیار دیرتر از آن است که فکر میکردم. باید عجله میکردم. تا این نکته را فهمیدم، هول کردم. این هول باعث شد درباره مسیرم به تردید بیفتم. هنوز خیابانهای شهر را خوب نمیشناختم. خوشبختانه پلیسی در آن نزدیکی بود. به سویش دویدم و نفس نفس زنان از او راه را پرسیدم. لبخندی زد و گفت: «تو میخواهی راهت را از من بپرسی؟» گفتم: «بله! برای آنکه خودم نمیتوانم راه را پیدا کنم.» گفت:« بیخیالش شو، بیخیالش شو!» و با شتاب دور شد- مثل کسی که میخواهد با خندهاش تنها باشد.» [از داستانهای کافکا]