حس خوبی است دردِ فهمِ نبودنش. وقتی نیست و حواسم نیست، آشفتهتر | نابِْ هنگامانه جات
حس خوبی است دردِ فهمِ نبودنش. وقتی نیست و حواسم نیست، آشفتهترینم. دردِ عادی خیلی لذتبخشه، رنجی که ساده میسوزونه. رنجی که بدون نقاب میسوزونه. حالتی که زور طبیعت خیلی توش زیاده. لعنت به آدمی. و ترسناکه تصور اون وقتی که انقدر دور از طبیعت بشم که طبیعت دیگه نتونه خودشو تو صورتم بزنه. (حالا البته که نزدیک به محاله چنین چیزی(حالا البته که دورافتادگیهایی کمتر از این هم وحشتناکن(حالا البته که وضعیت همین الان هم وحشتناکه))) و لعنت به آدمی و عدم تواضعش.