"بیگانه درون"
داستانی هست که فردی سی سال زحمت کشید و خانهای ساخت و در آخر فهمید که خانه را در زمین کس دیگری بنا کرده و همه دستاوردش بر باد رفته است.
مولوی میگوید: بدان که برای چهکسی کار میکنی، غم چهکسی را میخوری و نگران که هستی، خودت یا بیگانهای در درونت.
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
"تن خاکی" اشاره به نفس یا "من بیرونی" است. میگوید هرقدر این بیگانه را بپرورانی و غمش را بخوری، وجود اصیلت کال و نحیف خواهدماند. آدمهای سطحی هرقدر بیرون خود را بزک میکنند از درون تهیترند.
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله این تو نیستی
میگوید تو چنان از خود حقیقیات جدا افتادهای که آن را نمیشناسی. از همین روست که خود را با هزار و یک "ناخود" اشتباه میگیری. به هر "صورت" دروغینی که میرسی میگویی: "این منم!" ولی آن تو نیستی.
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
وقتی آنهایی که بخاطرشان خودت را بزک میکردی تنهایت بگذارند، خواهی دانست که هیچکس جز خود اصیلت خلا تو را پرنمیکند.
#بیگانه_درون
@sasanhabibvand