2021-04-10 14:39:17
داستان کوتاه #عشق_در_نیویورک
تا قبل از اینکه به نیویورک سفر کنم
اعتقادم بر این باور بود که رابطه محدودیتی بیش نیست.
اینکه مدام بخواهم حواسم را جمع کنم
اینکه مدام بخواهم از خودم به کس دیگری بگویم
از رویاهایی که دارم بگویم
واقعا نفرت انگیز بود!
ولیکن همان طور که نوشتم،این عقیده برای قبل از آن سفر بود.
یک جایی از زندگی آدمی پا میگذارد روی تمام باور هایی که یک عمر برایش جنگیده.
آن روز، ان نگاه
باعث شد من هم پا بگذارم روی تمام عقیده هایم!
به یاد دارم ساعت از چهار بعد از ظهر میگذشت و من از صبح در کامپیوترم دنبال مکان های دیدنی نیویورک بودم و اصلا حواسم نبود که چقدر گرسنه ام!
به نزدیک ترین رستوران رفتم و غذایی را انتخاب کردم.
گارسون برای ثبت سفارش به سمتم آمد.
سرم را بلند کردم. چشم تو چشم شدیم.
چشمان آبی رنگش چنان مرا غرق کرد که زبانم بند آمد.
برای چند ثانیه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
بعد از آن نهار ، احساس عجیبی درون من شکل گرفته بود که تمام روانشناسان به آن” عشق” میگفتند.
از آن روز تمام وعده هایم را در آن رستوران کوچک و زیبا سرو کردم.
راستش را بخواهید رفته رفته احساس عشقی که داشتم دو طرفه شد.
گارسونِ چشم آبی من سر میز من مینشست و تا غذایم را تمام کنم زل میزد به چشم هایم.
گاها تمام مردم به ما نگاه میکردند.
به ما که از دو فرهنگ و دیار متفاوت بودیم.
در آن مدت در مورد چیز های متنوعی گفت و گو میکردیم .
او عاشق پل استر بود و هروقت در باره کتاب با او صحبت میکردم کتاب های پل استر را پیشنهاد میکرد.
من هم از شاملو برایش میگفتم، از شهریار و فروغ میگفتم.
رقابت زیبایی بود.
او از نویسنده ی دوست داشتنی نیویورکی اش دفاع میکرد و من از شاملو و فروغ خودمان!
روز های زیبایی را میگذراندم.
دوازده روز از آشنایی ما میگذشت.
روز سیزدهم را دوست نداشتم.
ان روز تنها روزی بود که پیام صبح بخیر گارسون چشم ابی ام را روی صفحه ی موبایلم ندیدم!
هرچقدر تماس گرفتم پاسخی نداد.
هرچقدر به آن رستوران رفتم و در باره اش پرسیدم گفتند تصفیه حساب کرده و رفته است.
من مانده بودم و دنیایی از خاطره که در همان دو هفته ی لعنتی ساخته بودیم.
چند روز دیگر هم منتظر ماندم؛ اما خبری نشد.
تصمیم گرفتم برگردم و تمام آن خاطرات را در نیویورک خاک کنم.
روز آخر وقتی لباس هایم را مچاله میکردم داخل چمدان،
یک پاکت پیدا کردم که نوشته بود: از طرف گارسون چشم ابی تو.
پاکت را باز کردم.
نگاهم افتاد به نوشته ی آشنای پل استر.
“امروز صبح که به اینه نگاه میکنی پی میبری که سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت محرز است،اینکه دیر یا زود به پایان میرسد.”
بغض کردم.
شکستم.
از اعتمادی که کرده بودم.
خدایم شاهده هربار مرا به آغوش میگرفت به آینده فکر میکردم. به اینکه میخواهم در تمام لحظه های زندگیم کنارم باشد.
اما او تمام این اتفاق هارا تصادفی بیش نمیدانست که روزی تمام میشود.
برگشتم به شهر خودم.
نگاهی به اتاقم انداختم. به کتاب خانه ام
به کاغذ هایی که روی دیوار چسبانده بودم و روی تمامشان نوشته بودم: مبادا عاشق شوی،عشق چیزی جز غم نیست!
تمامشان را کندم.
کاغذ های جدید را روی دیوار چسباندم و نوشتم:
درست فکر میکردم
عشق چیزی جز اندوه نیست.
اما به همان چشمان آبی رنگ قسم
عشق تمامش لذت است.
اینکه بخواهم محدود باشم
از خودم بگویم یا رویا هایم را با کسی قسمت کنم
چیزی جز شیرینی نیست.
اری، دلتنگ میشوم!
گاهی زانو هایم را بغل میگیرم و مانند ابر بهار میبارم.
بعضی روز ها یادم میرود زندگی کنم.
اما تمام دقایقی که میگذرانم با عشق درگیر است...
و این چیزی جز لذت نباید باشد!
اری عزیز من، ما نگاهمان باهم تصادف کرد.
شاید باید در شهری دل رحم تر از نیویورک تورا میدیدم.
#ترانه_حنيفى
7.4K views11:39