Get Mystery Box with random crypto!

داستان ترسناک 'قبرستان' من اهل قصردشت شیرازم سالها پیش عمو | Scary | ترسناک

داستان ترسناک "قبرستان"

من اهل قصردشت شیرازم سالها پیش عمویی داشتم، تعریف کرد ما باغدار بودیم به اجبار باید شب میرفتم شام میاوردم از باغ تا محل حدودا سه کیلومتر راه بود که میان راه یه قبرستان قدیمی قرار گرفته بود که باید از میان قبور رد میشدم خدا رو شاهد گرفت تا از کل دیوار رد شدم و پریدم داخل قبرستان دیدم یک جمعیتی خیلی خیلی زیاد ایستاده با روپوش سفید مانند کفندر صفوف منظم مانند صف نماز ایستاده اند یادم میاد میگفت من آنقدر وحشت کرده بودم که موهای سرم سیخ شده بود چنان به دیوار قبرستان چسبیده بودم که باد که میزد و به لباسو چیزی شبیه کفن میخورد باهام برخورد نکنه من از ترس پدرم جراعت برگشت نداشتم مجبور بودم از این مسیر عبور کنم به هر بد بختی بود رسیدم به درخرابه قبرستان و فرار کردم

بسمت محل تا رسیدم خانه به مادرم جریان را گفتم و از حال رفتم چندروزی مریض شدم و همش میگفتم من دیگه شب از اونجا رد ونمیشم و کی گوشش بدهکار بود دوسال گذشت و من باز هم شبی مجبور شدم همون مسیر را طی کنم مرحوم عموم میگفت باز هم به خود لرزیدم رفتن اتفاقی نیافتاد اما برگشتن…….

از در خرابه قبرستان وارد شدم همه ی شیرازیها و قصردشتیها میدونن یک چنار بسیار بسیار کهنسال وسط قبرستان است گفت زمانی که رسیدم به درخت چنار دیدم ساعت حدودا ده شب یه نفر نشسته با یه قوری یه قندان و یه استکان نعلبکی رفتم نزدیکش دیدم تعارف کرد گفت بیا بنشین نترس کمی جرعت پیدا کردم سر کورپ زانو نشستم روبروش دیدم یه شال سبز داره و لباسش خیلی قدیمیه یه کلاه نمدی هم داشت سفید بود یه چای ریخت یادمه زمانی که از دستش گرفتم هنوز دستهام مثل بید میلرزید گفتم سید من دوسال پیش اینجا اتفاقاتی برام افتاده و جریانو

که دیده بودم تعریف کردم گفت تو کودک پاکی هستی همینطور که قندان رو جلوم میگرفت گفت اونشب به امر خدا اموات جمع شده بودند اینجا اما هر کسی نمیبینه تو هم که دیدی بخااطر پاکیت بود شاید اگر پاک نبودی منم نمیدیدی من محو حرفاش بودم یهو بخودم امدم گفتم نکنه اینم یکی از همونهاست هنوزاز فکرمم نگذشته بود که گفت شاید من بلند شدم یادمه از ترس زانوهام حس نداشت فرار کردم هنوز د همتری بیشتر دور نشده بودم که برگشتم نگاه به زیر چنار انداختم حالا مثلا ندوه منو بگیره دیدم کسی نیست جرعت کردم برگشتم دیدم نه اتشی و زغالی نه قوری و قندانی نه کسی هیچ کسی نیست میگفت میون سنگهای قبرستون میخوردم زمین و میدویدم و باز میخوردم زمین تارسیدم به کل دیوار خدا رحمت کنه پدر و برادر جناب آقایی از اهالی قصردست منو دیده بودن فرار کردم و میخوردم زمین رسیدن به من گفتن بچه چی شده مگه جن دیدی گفتم تمام جریانو میگفت هر دو برادر نگاهی معنادار به هم کردن و رو کردن به من پرسید چیزی نداد بهت؟ دستم باز کردم گفتم نه چای تعارف کرد دو تا قند رو تو دستم دیدن چون مهتاب پر رنگی بود

هردو قند را گرفتن و گفتن برو چیزی نیست که…. بترسی رفتم باغ پدرم و عموی خدا بیامرز پرسیدن چی شده داد میزنی و تو کوچه باغی که قصردشت میگن راهآسمان میای تعریف کردم براشون ….اونها هم نگاهی کردن به هم گفتن چیزی بهت نداد گفتم نه فقط قند بود فلانیها گرفتنش گفت قسمتشون بوده بعدها بهم گفت کیو دیدم.. این داستان حقیقی بود و هیچ اجباری برای دروغ گفتن نداشتم ایشالله که لذت برده باشید.

× #ShortStory
× × @Scary ☜