2021-10-01 16:50:29
بلبل و گلسرخ
اسکاروایلد
او گفته بود: «اگر مهر مرا ميخواهي، شاخهاي گل سرخ به من هديه کن تا در مهماني شاهزاده در کنارت باشم.»
دانشجوي جوان که دل در گروِ عشق دختر استاد خود داشت، گفت: «ولي در سراسر اين باغ، گل سرخي نيست.» دختر زيبا با خندهاي دلنشين پاسخ داد: «بيگل سرخ، هرگز.» آن گاه آرام و مغرور از کنار جوان گذشت و او را با دنيايي از اندوه رها کرد.
بلبلي که بر فراز بلوط خرّم باغ لانه داشت، اين گفتوگو را شنيد و از لابهلاي برگها به آن دو نگريست؛ بلبل که خود نيز بانويي زيبا بود و با آواي سحرآميزش در باغ شوري به پا ميکرد، از اين گفت وگو شگفت زده شد.
جوان با خود ميگفت: «گل سرخ، گل سرخ، اکنون همهي شاديهاي من به يک گل کوچک بسته است. من که آثار بزرگترين خردمندان جهان را خواندهام و تمام رازهاي فلسفه را دريافتهام، امروز يک شاخهي گل همهي زندگيام را در حلقهي خويش پيچيده است.»
ميگفت و اشک از چشمان زيبايش فرو ميچکيد.
بلبل با خود انديشيد: «من که همهي عمر از عشق خواندم و شبهاي پياپي، زيباترين غزلهاي جهان را در وصف عاشقان سرودهام، تاکنون يک عاشق واقعي نديده بودم. اکنون او را شناختم و دريافتم که در حقيقت، همهي شعر و شور من براي او بوده است. پس من همهي شبها قصهي عشق او را براي ستارگان ميخواندم! اکنون او را ديدم، با موهايي که هم چون جعد تابدارِ سنبل است و صورتي به طراوت گل سرخي که آرزويش را دارد؛ امّا افسوس که چهرهاش از غم عشق رنگ باخته و کشتي اندوه در چشمان زيباي او بادبان برافراشته است.»
در اين حال، مرد جوان با خود چنين زمزمه کرد: «فردا شب، شاهزاده جشن باشکوهي دارد که محبوب من نيز در آن شرکت خواهد کرد. آه اگر گل سرخي داشتم و برايش ميبردم، ميتوانستم تا صبح با او از عشق بگويم و او هم با من پيمان وفاداري ميبست؛ امّا افسوس که در هيچ باغي گل سرخ دلخواه او را نمييابم. به اين ترتيب او بياعتنا از کنارم ميگذرد و قلب عاشق من از اندوه خواهد شکست.»
بلبل با شنيدن اين نجواها، شيفتهتر شد و با خود گفت: «عشق واقعي همين است و عاشق حقيقي هم اوست. من چه ميخوانم؟ آوازي که مايهي شوق من است، شرح غم اوست. چه حيرتانگيز است عشق؛ گرانبهاتر از زمردها و خواستني تر از شفافترين عقيقهاي جهان است و با ياقوتها و مرواريدهاي بيشمار هم به دست نميآيد. طلا نيز هم سنگ آن نيست و به داد و ستد در نميآيد.»
باز مرد جوان در رؤياي جشن شاهزاده، با خود چنين ميگفت: «اعضاي ارکستر در جايگاه خود مينشينند و زيباترين نغمهها را مينوازند و آنگاه دلدار من به سبُکيِ بالهاي خيال، با نواي سحرآميز ويولون و چنگ، به نرمي چنان ميخرامد که گويي پاهايش بر زمين نيست. امّا اين نغمهها و حرکات دلانگيز براي من نيست. او بيگل سرخ به من مهري نخواهد داشت.»
مرد جوان با اين فکر و خيال، خود را در ميان علفهاي سبز باغ رها کرد و گريست.
مارمولک سبز کوچکي که از ميان سبزهها ميگذشت، پرسيد: «چرا او گريه ميکند؟»
پروانهاي پرزنان گفت: «راستي چرا؟»
گل مينا نجواکنان گفت: «راستي چرا؟»
و بلبل به آرامي گفت: «او براي يک شاخه گل سرخ گريه ميکند.»
آنها با حيرت فرياد زدند: «تنها براي يک شاخه گل؟! اين که مضحک است.»
مارمولک که به همه چيز بدبين بود، نيشخندي زد و گذشت.
امّا پرندهي عاشق که راز اندوه جوان را ميدانست، خاموش ماند و به معماي عشق انديشيد. او ناگهان پس از اين انديشه، بالهاي قهوهاي خويش را گشود و به اوج آسمان پر کشيد؛ چون سايهاي از فراز باغ گذشت و سبکبال در دل ابرها شناور شد. در ميان علفزار وسيعي، بوته گل بزرگ و زيبايي شاخههاي خود را برافراشته بود. بلبل به آرامي روي يکي از شاخهها فرود آمد و گفت: «يک شاخه گل سرخ به من بده. من هم شيرينترين ترانهام را براي تو ميخوانم.»
بوته، شاخهي بلند خود را آرام به سوي پرنده برگرداند و گفت: «گلهاي من سفيدند؛ به سپيدي امواج کف آلود درياها و سپيدتر از برفهاي فراز قلّهها. امّا پرندهي زيبا، شايد برادرم که در کنار ساعتِ آفتابيِ قديمي زندگي ميکند، گل دلخواه تو را داشته باشد. به سوي او برو.»
بلبل به سوي ساعت آفتابي پر کشيد و بر شاخهي بوته گل نشست: «يک گل سرخ به من بده، تا دلنشينترين آوازم را براي تو بخوانم.»
امّا بوته آهي کشيد و گفت: «گلهاي من زردند؛ به رنگ گيسوان طلاييِ پريانِ افسانه که بر تخت کهربا تکيه ميزنند؛ زردتر از نرگسهاي شکفته در صحرا.»
بلبل غمگين و نااميد آمادهي پرواز ميشد که بوته گفت: «به سوي برادرم برو که در باغ، زير پنجرهي دانشجوي جوان زندگي ميکند. شايد آن چه را تو ميخواهي داشته باشد.»
سپس بلبل به سوي بوته گلي که کنار پنجرهي مرد جوان بود شتافت و بر شاخهي آن نشست و باز همان خواهش را تکرار کرد: «يک شاخه گل سرخ به من بده تا دلکشترين نغمهام را به تو هديه کنم.»
@sekunsakharrr
40 views ⓊⓇⒾⓁ, 13:50