تا همین چهل سال پیش، در همین تهران خودمان، حتی در بالای شهر، خ | پله پله تا آرامش
تا همین چهل سال پیش، در همین تهران خودمان، حتی در بالای شهر، خبری از ظرف یکبار مصرف برای نذری نبود.
در سینی بزرگ فلزی به اندازه پنج نفر برنج میکشیدند. روی آن هم یک ملاقه خورشت قیمه، به قدر کف دستی نان و چنگی هم سیبزمینی سرخکرده.
مسئول تقسیم غذا پنج نفر را به صورت کاملا تصادفی از میان عزاداران انتخاب میکرد و سینی را به آنان تحویل میداد. ممکن بود یکی از بانیان پولدار همان مراسم با رفتگر محل هم کاسه شده باشند.
اصل ماجرا اینجاست. خبری از قاشق و چنگال هم نبود. همان یک کف دست نان، وظیفه قاشق و چنگال را ایفا میکرد.
درسته. برای بهداشت جسممان خوب نبود. اما در عوض برای بهداشت روحمان عالی بود. روح آن رفتگر، کارگر یا مغنی جلا پیدا می کرد وقتی می دید در سفره امام حسین هیچ تفاوتی میان کارگر و رئیس نیست.
در پایان و وقتی همه سیر می شدند، کم بضاعت ترین عضو گروه باقیمانده غذا را در دستمال یزدی اش می ریخت و با خود می برد. پولدارها اگر همکاسه مستمندی بودند، رعایت می کردند و گوشت خورشت را باقی میگذاشتند تا به زن و بچه او برسد. اگر هیچ مستمندی در گروه نبود، ته مانده غذا به کسی می رسید که در خانه مرغ و خروسی داشت. به هر حال حتی یک دانه برنج دور ریخته نمی شد.