. لولئی* با پسر خود ماجرا میکرد که: تو هیچ کار نمیکنی و عم | سید رضا هاشمی "سره"
.
لولئی* با پسر خود ماجرا میکرد که: تو هیچ کار نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو گویم که مُعَلّق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلّم کن تا از عمر خود برخوردار شوی.
اگر از من نمیشنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مُردهریگ* ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و اِدبار* بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
*کولی *آنچه از مردگان به جای ماند، میراث *بخت برگشتگی