اعتراف میکنم که زندگی کردن رو خوب بلد نبودم و تازه دارم میفه | فروغ شباویز
اعتراف میکنم که زندگی کردن رو خوب بلد نبودم و تازه دارم میفهمم که زندگی یعنی چی. دارم از کلمههای مجیدرضا رهنورد یاد میگیرم زندگی رو. هر روز کلمههاش تو ذهنم هزار بار مرور میشن، با اون لهجهی قشنگش که قلبمو مچاله میکنه: دوس ندارم گریه کنن سر مزارم، نماز نخونن، قرآن نخونن، شادی کنن، آهنگ شاد پخش کنن. از تماشای رقص خدانور لجعی یاد میگیرم زندگی رو.. از بچههای دهههشتادی، لباسایی که تنشون میکنن، خندههاشون.. فکر میکردم به این که من اگه جای مجیدرضا بودم چنین وصیتنامهای مینوشتم؟ هرگز.. هیچوقت چنین جسارتی نداشتم. اگه جای خدانور بودم، با اون شرایط زندگی و فلان و بهمان.. اونجوری با شور میرقصیدم؟ هرگز.. هیچوقت تو زندگیم از ته دل و با سرخوشی نرقصیدم.. و هیچکدوم اینا دیگه تقصیر هیچکس جز خودم نیست، اینا دیگه از بیعرضگی خودم بوده. کی میتونست رقصیدن رو ازم بگیره؟ یا قاهقاه خندیدن از ته دل رو؟ هیچکس. و اینا رو دیگه هرگز از خودم دریغ نخواهم کرد، چه دو روز دیگه از عمرم مونده باشه چه صد سال.