2017-08-30 21:23:18
#خاطرات شیرین و صمیمی شما:
چرخه باران از نگاه پدر خدا بیامرزم!
اواخر آذرماه 1344 بود و من مثل همیشه چهارچشمی حواسم به حرف های معلم بود.
کلاس سوم بودم. معلم داشت چرخه باران رو توضیح می داد و من از فهمیدن قصه شیرین بارون، خیلی ذوق زده بودم. همش منتظر بودم کلاس تموم بشه تا خودم رو برسونم خونه!
پدرم آدم بی سوادی بود و از ثروتمندای روستا. "حاجی آقا" صداش می کردیم. البته با سختی زیادی به اینجا رسیده بود. بسیار دست و دلباز بود. عاشق درس خوندن بچه هاش. سن نسبتا زیادی داشت. من و شش تا برادر خواهر دیگم، بچه های زن دومش بودیم.
روستای سردسیر ما، دستجرد، در دامنه کوه زینب خاتون، سمت جنوب شهر گوگان در استان آذربایجان شرقی واقع هست. ما املاک و دامداری زیادی داشتیم و با اینکه سنم کم بود، خیلی کار می کردم.
وقت زیادی واسه درس خوندن نداشتم ولی هر فرصتی پیش می اومد ازش استفاده می کردم. تا جاییکه یادم می آید از همون بچگی "مش جعفر" صدام می کردن. با وجود سن کم، خیلی بزرگتر از سنم حرف می زدم.
زنگ کلاس زده شد و من همه مسیر رو تا خونه تو هوای سرد پاییزی دویدم. بدو بدو رفتم تو اتاق. حاجی نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود. پاهاش رو کرده بود زیر کرسی. تو حال و هوای خودش غرق بود. آب سماور ذغالی داشت کنار کرسی بخار می کرد.
با خودم گفتم که بهتره قصه بارون رو عملی براش تعریف کنم. رفتم یه سینی آوردم و حاجی رو از عالم معنا به زیر کشیدم:
"حاج آقا فرض کن این سماور، یه دریاچه اس مثل دریاچه ارومیه خودمون. آتیش سماور هم عین آفتاب که میتابه رو آب دریاچه و گرمش میکنه و آبش بخار میشه. این سینی هم عین ابرهاس" سینی رو روی بخارها گرفتم تا قطرات آب شکل بگیرن.
خیلی مشتاقانه گوش می کرد و ازینکه مدرسه میرم و درس میخونم لذت می برد.
"حاج آقا معلممون گفت که بارون هم اینطوری می باره..."
پرید وسط حرفم. قشنگ معلوم بود که تکلیف خودش رو نمیدونه. گفت:
"مش جعفر، آفرین؛ این حرف هارو برای اینکه از معلمت نمره های خوبی بگیری یاد بگیر. ولی مبادا جای دیگه اینها رو بگی. بارون کار خداس و این حرفها همش معصیت داره!!"
خاطره ارسالی از طرف دوست عزیزمان آقای جعفر احمدی مقدم؛ #یاران_بیت
شما هم خاطرات شیرین و صمیمی خود و والدینتان را برای ما ارسال کنید
ارتباط با ادمین @Shabchareh_admin
یک بیت شعر و خاطره
@beytokhatereh
8 views18:23