Get Mystery Box with random crypto!

بچه که بودم هر از گاهی بزرگای فامیل یه اتوبوس کرایه میکردن، هم | شبهای پاتایا

بچه که بودم هر از گاهی بزرگای فامیل یه اتوبوس کرایه میکردن، همه رو میریختن توش میبردن تور بهشت زهرا گردی.
از همون اول ورودی سر قبر ریزو و درشت و دور و نزدیک فامیل میرفتیم. سر هرکدوم یکم میموندیم و میرفتیم بعدی.
اون وسطا یه هندونه ای ابدوغ‌خیاری چیزی هم میزدیم.
برا ما که بچه بودیم قضیه بیشتر شکل اردو و بازی بود ولی فکر میکردم اینا که زنده نیستن ببینن بفهمن ما اومدیم بهشون سر زدیم. چه کار بیهوده ایه اینا سر خاک همه میرن. یا اینا که خیلی وقته مردن چرا اینا گریه میکنن دوباره؟
حالا سی و خورده ای از اون سالها میگذره. انقدر عزیز از دست دادم تو این سالها که الان وقتی یه روز میام نمیرسم به همه سر بزنم.
حالا فهمیدم کسی اینجا برا اینکه عزیزش ببینه یا بفهمه نمیاد. برا دل خودش میاد. برا اینکه اینجا اخرین جاییه که عزیز از دست رفته‌ش رو دیده.
حالا فهمیدم مهم نیست چند سال بگذره، داغ همیشه داغ میمونه و هر بار هم مثل روز اول جگرت رو میسوزونه.
حالا که تعداد ادمایی که دوسشون دارم به حدود انگشت‌های دوتا دستم رسیده بیشتر میترسم. ترس از دست دادن یجور همه وجودمو گرفته که دلم میخاد تک تکشون رو بچسبونم به جونم که اتفاقی براشون نیوفته. ارزو میکنم بعدی من باشم. من دیگه نمیخوام اونی باشم که مسیر قبرستان تا خونه رو تنها برمیگرده.


@Shabhaypataya