بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبارِ این کوچه باغها را ک | شفیعی کدکنی
بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبارِ این کوچه باغها را که در زلالش سَحَر بجوید ز بیکرانها حضورِ ما را.
به جستوجوی کرانههایی که راهِ برگشت از آن ندانیم من و تو بیدار و محوِ دیدار سبکتر از ماهتاب و از خواب روانه در شطِّ نور و نرما ترانهای بر لبان بادیم به تن همه شرموشوخِ ماندن به جانِ جویان، روانِ پویانِ بامدادیم.
ندانم از دور و دوردستان نسیمِ لرزانِ بالِ مرغیست و یا پیام از ستارهای دور که میکشاند بدان دیاران تمام بود و نبودِ ما را.
درین خموشی و پردهپوشی به گوشِ آفاق میرساند، طنینِ شوق و سرودِ ما را.
چه شعرهایی که واژههای برهنه امشب نوشته بر خاک و خار و خارا چه زادِ راهی بِه از رهایی شبی چنان سرخوش و گوارا!
درین شب پای مانده در قیر ستاره سنگین و پابهزنجیر کرانه لرزان در ابرِ خونین تو دانی آری، تو دانی آری دلم ازین تنگنا گرفته.
بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبارِ این کوچه باغها را که در زلالش سَحَر بجوید ز بیکرانها حضورِ ما را. محمدرضا شفیعی کدکنی تهران، ۱۳۴۹ دفتر «مثل درخت در شب باران»