Get Mystery Box with random crypto!

‍ روستایی‌بچه‌‌‌یی هست درون بازار دغلی لاف‌زنی سخره‌کنی بس عیا | شمس تبریزی و مولانا

‍ روستایی‌بچه‌‌‌یی هست درون بازار
دغلی لاف‌زنی سخره‌کنی بس عیار

که ازو محتسب و مهتر بازار به درد
در فغانند ازو از فقعی تا عطار

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار

او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار

بعد ازین بد نکنم عاقل و هشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار

باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار

خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار

این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که برو رحم کند او به گمان و پندار

پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هرکس به فلان‌جای و نقدی بسیار

هرکه زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار

تا ازین شیفته‌سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار

چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار ازین بی‌زنهار

چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفی‌‌‌یی گردد صافی‌صفت بی‌آزار

یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار

به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرآبت دهد او از شکر آن گفتار

همه مهر و کرم و خاکی و عشق‌انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار

و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمان است به کار

تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار

روزی از معرفت و فقر بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار

چون بکاوی دغلی گنده‌بغل مکاری
آفتی مزبله‌‌‌یی جمله شکم طبلی‌خوار

هیچ کاری نه ازو جمله شکم‌خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم‌خوار

محتسب کو ز کفایت چو نظام‌الملک است
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار

زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ارچه بدیدند یسار

محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست درو نفس پلید مکار

چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحر است فن این طرار

چون که سحر است نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار

صاحب دید و بصیرت شه ما شمس‌الدین
که ازو گشت رخ روح چو صد روی نگار

چو ازو داد بخواهیم ازین بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار

که اگر هیبت او دیو پری بشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار

برهندی همه از ظلمت این نفس لئیم
گر ازو یک نظری فضل بتابند بهار

خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس ازو برخورد آن جان و روان زوار

#غزل_مولانا

@shamsmowlana
www.shamsrumi.com