چهره اش مثل خودم يك زماني معصوم با دلي چون دريا و نگاهي نافذ خنده اش در همه حال بر لبش جاري بود و خدا را ... مي ديد مادري داشت طلا خواهرش چون گل رز پدرش معرفت ناب زمان
** روی پستوی هبوط قاب یک آینه بود توی آیینه ولی چهرهای زار و نزار بسته زنگار ، انگار
يكنفر بود هراسان، لرزان با دلي افسرده و نگاهي پرغم خنده در دور لبش ناپيدا گذر سخت زمان درس ها داده به او
پيروفرتوت دلي بشكسته دور از همسفران دور از هم سخنان بار سنگين گناهان بر دوش و زماني اندك و خدا در نگهش گنگ و غريب
چه كنم با خودِخود كاش سهراب دوايي ميداد كه دمي دور كنم اين همه رنج ...