چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی از من چه باقی مانده جز پیراه | شعر امروز
چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی
چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی
حالا که سر چرخانده ام در باد میبینم
پشت سرم شهریست از هر روشنی خالی
گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی
آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی...
#پانته_آ_صفایی
@shereemroz