Get Mystery Box with random crypto!

@shereemroz آنشب که باران بند آمد تصمیم کبری سرسری بود اما کس | شعر امروز

@shereemroz

آنشب که باران بند آمد تصمیم کبری سرسری بود
اما کسی هرگز نفهمید کبری به فکر دیگری بود

آن روزها ما بچه بودیم در آرزوی کیف تازه
کبری به فکر زنده مانی شامش فقط یک بربری بود

انشای علم و فقر و ثروت ما را جدا کرد از حقیقت
آن مرد با اسب آمد اما بیچاره کارش نوکری بود

در یک زمستان غم انگیز در گرگ و میش فصل یغما
بر گله زد صد گرگ وحشی در ذات چوپان چاکری بود

از ریزعلی باید بپرسم پیراهنش را با چه عقلی
آتش زد آیا مارک هم داشت؟یاکه شبیه پادری بود

تکه پنیر پیر زن را زاغ سیه دزدیده بود و
بدنام آن شعر دبستان روباه پیر و لاغری بود

امروز می فهمم که دارا مدیون جیب مادرش بود
سارا هم از درد نداری در حسرت یک روسری بود

با خط خوش دیشب نوشتم صدبار بابا نان ندارد
صبحانه هم حتی نخوردم چون دستهایم جوهری بود

علیرضا شتابی(باران)