Get Mystery Box with random crypto!

@shereemroz این واژه هاى بى نفس بد جور دلتنگ اند آیینه ها در | شعر امروز

@shereemroz

این واژه هاى بى نفس بد جور دلتنگ اند
آیینه ها در حسرت برخورد با سنگ اند!

خودکارها خالى شدند از رونوشت شک...
و شعرها در انتظار شعله ى فندک

حال من و سیگارهاى روشنم خوب است...
یخچالمان آکنده از بطرى مشروب است

باران گرفته از غروب عصر آبانم
بر آب ته سیگارهاى توى لیوانم

لم داده ام بر تخت خود آکنده از شک ها
کنج اتاقم با صداى جیرجیرک ها

همبسترم با روزها..، با شعر..، بیدارى..
با جسم خود ، با لُختى این «هیچ ِ» اجبارى

خالى ام از رویا، پر از «بى آرزومندى»!
بى هیچ احساسى بدون هیچ لبخندى

لبریزم از هر با تو بودن از «خزر» تا «کیش»
از تاب بازى با تو «بیست و پنج سالِ پیش»!

از خاک بازى،بستنى،چرخ و فلک از جوب!
از روزهاى...روزهاى...آه!...،خیلى خوب...

از اولین ابیات گیج شاعرى ناشى
لبریزم از یک کودکستان،زنگ نقاشى

از بوى خاک نم زده در اول آبان
از آن غرور آخرین سال دبیرستان

سردرد دارم از خیابان هاى در دوده...
دردى لبالب از مُسکن هاى بیهوده

دردى که هى هر روز را سر مى کند با من
از صبح تا شب، بغض، پرپر مى کند با من

دردى که شعرى مى شود این مغز مختل را!
رگبارى از «من» روى کاغذ این مسلسل را!

مغزى که پریود مى شود از شدت تدخین
از قرص هایى با دُز ِبالاتر از مرفین

مى رقصم از سردرد هایم بندرى خود را!
مى ریزم از بطرى به پیک دیگرى خود را!

توى سرم گم کرده چیزى «حال حاضر» را!
یک خوشه بمب میگرن از نوع «کلاستر» را!

با مغزم از سکوى دنیا مى شود پرتاب
مشتى «کلونازپام» و چندین بسته قرص خواب
.
.
.

از گیجى این تب به هر چه بود مى خوردم
اى کاش زود ِزود ِزود ِزود مى مردم

دور جهان کوچکم اسطبل و آخور داشت
دیوارهایى از گچ و سیمان و آجر داشت

من بودم و طرحى مجازى آنور جیوه!
آیینه از تصویر مخدوشم دلى پر داشت!

همبسترم شب بود و دنیایى پر از تشویش ...
خواب جهان در گوش من آواز «خُرخُر» داشت!

دائم مرا درگیر با افسردگى مى کرد
بغضى که روى خنده هایم چند سنسور داشت!

دنیاى من یک خواب نرم افزارى بد بود!
با آپشنى از دردها که دکمه ى «More» داشت!

در «سوم» و «هفت» و «چهل» آن زیر پوسیدم...
از شب که بر روى سر دنیام چادر داشت

تا آمدم خود را بجویم گم شدم از «تو»
حالت تهوع دارم از «دنیا»،«خودم»، از تو

حالت تهوع دارم از «اکتبر» و ماه «مى»
از آمدن...، از این تولدهاى پى در پى

از خنده ى مصنوعى یک «سین» شبیه «سیب»!
از زندگى از این فرایند پر از تخریب!

از شاعرى و شعر گفتن، از صداى باد...
از رفتن حسى که دیگر پا نخواهد داد!

از جاده ى «چالوس» در، «دى» که پر از برف است
از عکس هاى توى آلبوم که پر از حرف است

از سینماى آبکى از فیلم «شیدایى»!
از عصرِ روزِ رفتنِ «خسرو شکیبایى»

دلگیرم از آن شب که بابا اشتباهى کرد...
بیزارم از هر چى که فکرش را نخواهى کرد!

دنیا شبیه له شدن در زیر کفشى بود!
پایان چشمانم پر از دید بنفشى بود!

درگیرى من بود با کابوس ِ«سرسختى»
دنیا سرابى بود در آنسوى خوشبختى

دنیا مهى بود آنور حس ِ «خداحافظ. . .»
پایان مردى بود روى آخرین «هرگز»

حس پریدن توى رویا بود با هر «هیچ»!
یک پاسخ منفى به «خوشبختى...»،و دیگر هیچ...

ابوالفضل حبیبی