پرتم کن از سکّوی آزادی، به پایین شکّاک شو، حتی به این که آدم | شعر امروز
پرتم کن از سکّوی آزادی، به پایین
شکّاک شو، حتی به این که آدمم یا...
دلخستگیهای مرا ول کن عزیزم
سیگار روشن کن بسوزان هیکلم را
با معجزه، بیرون بکش زنجیر را، بعد
دستان سردم را بیاویز از صلیبت
ترسی ندارم از سیاهیهای دنیا
تا کن مرا، پرتم بکن در قعر جیبت
بر روی حقّم خط بزن، بر انتخابم
حق و حقوقی دارم اصلا توی قانون؟!
خاکم بکن در گور ِ افکارت دوباره!
پاکم کن از این زندگی، با آب و صابون
بوی حماقت میدهی، بوی تحجّر
یک لحظه خوبی و تمام لحظهها بَد!
له میکنی آزادیام را زیر پایت
روی کثیفیهای قلبت میکشی قَد
تو گرگی و هرگز سلامت بی طمع نیست
تغییر خواهی کرد، هر شب توی تختم
بشکن مرا، و هر پل ِ پشت سرم را
آلودهی دست توام، لعنت به بختم!
نه... خر نخواهم شد! خبر دارم که مستی
با چادر مشکی بپوشان فکر من را
محکوم حبسم توی زندانی که داری
در من بُکُش حسّ زنی کامل شدن را
پک میزنی سیگار خود را، هیکلم را!
این قصّه از اول همین بوده، همین هست
حل میشوم در دود سیگارت همیشه
این «نیز» نگذشتهست، این بوده، همین هست!
بنفشه کمالی
@shereemroz