Get Mystery Box with random crypto!

ای مرگ نمی ترسم ، بیا ...! خیابان به خیابان ، کوچه به کوچه و | عکس ها و متون ناب

ای مرگ نمی ترسم ، بیا ...!

خیابان به خیابان ، کوچه به کوچه و خانه به خانه جنگیده بودند. تکاوران دریایی ارتش عراق را پشت دروازه های خرمشهر و در آرزوی تصرف شهر نگه داشته بودند اما آن روز دیگر ادامه مقاومت دیوانگی بود ، هر کس در خرمشهر می ماند قتل عام می شد.

دیگر خمپاره اندازی هم نمانده بود. تکاوران نیروی دریایی و دانشجویان دانشکده افسری ارتش به مرحله نبرد تن به تن رسیده بودند، سرنیزه در مقابل مسلسل! کار بجایی رسیده بود که روی برجک تانک می پریدند و توی آن نارنجک می انداختند. عراقی ها از سه جهت خرمشهر را محاصره کرده بودند ، فقط مانده بود پُل را تصرف کنند و تمام.

دولت و بنی صدر دستور عقب نشینی صادر کرده بودند ، ماندن هم جایز نبود و دیگر کاری نمیشد انجام داد. نیروها با چشمانی اشک بار از روی پل خرمشهر عقب نشینی می کردند اما ٣ دستگاه اتوبوس که برای استتار گل مالی شده بود خلاف حرکت جمعیت مدافعان در حال نزدیک شدن به خرمشهر بود. هرچه دست تکان دادند و سعی کردند مانع از حرکت اتوبوس شوند فایده ای نداشت ، آن ها بدون توجه به سوی خرمشهر در حال حرکت بودند. اتوبوس حامل تکاوران داوطلب نیروی دریایی بود که بدون توجه به دستور عقب نشینی قصد دفاع از خرمشهر را داشتند.

آبادان در محاصره بود و این نیروها در جاده آبادان به ماهشر در حال دفاع ، وقتی شنیدند از خرمشهر عقب نشینی شده برآشفتند و داوطلب دفاع تا آخرین قطره خون شدن ، بر خلاف دستور عقب نشینی ! ناو سروان تکاور اسماعیل شعبانی نمی توانست بپذیرد که عراقی ها بر یک وجب از خاک ایران مسلط شوند. فریاد زد: «چنتا اتوبوس جور می کنیم و میریم خرمشهر!»

حدود ۸۰ نفر داوطلب جمع کرد و با سه دستگاه اتوبوس راهی خرمشهر شد. اتوبوس های گل مالی شده در جاده ای که همه در حال دور شدن از خرمشهر بودند ، برخلاف جهت حرکت جمعیت در حال پیشروی بود. آن روز اسماعیل حال و هوای دیگری داشت. بین تکاوران دریایی ارتش به اِسی معروف بود. داخل اتوبوس شور وصف ناپذیری داشت، دوست و همرزمش مزیضانی گفت: «بچه ها همه ما یکروز به دنیا آمدیم و یک روز از دنیا می ریم» بعد داد کشید : «ای مرگ نمی ترسیم، بیا!»

وقتی به صورتش نگاه می کردی انگار طور دیگری شده بود. خشم در صورت بچه ها موج می زد و دیگر خبری از ترس مرگ نبود. کم کم غروب شده بود و رسیده بودیم به خرمشهر ، از یک طرف لشکر های تا بن دندان مسلح و مکانیزه عراق و از طرفی ما چند تکاور که فقط ژ-۳ در اختیار داشتیم و چند نارنجک و آر پی جی. خیابان ۴۰ متری آخرین خیابانی بود که برایمان مانده بود و عراق به باقی خیابان ها مسلط بود. صدای خمپاره و خمسه خمسه طوری بود که صدا به صدا نمی رسید ، تنها با اشاره دست بین تکاورها آرایش می گرفتیم. اِسی عاشق تیربارش بود ، میگفت تا صبح مهمات دارم اگر صدای تیربارم قطع شد بدانید که من را زده اند.

زیر نور مهتاب و در اوج تعقیب و گریز دفاع ناگهان گلوله عراقی ها سینه اِسی را شکافت ، وقتی از زور درد داشت خم می شد با علامت دستش با ما نشان داد که خوبم و نگران نباشید اما صدای تیربارش برای همیشه قطع شد. وقتی رفتیم سراغ جنازه اش که او را عقب بیاوریم، دیدیم گلوله اسلحه اش را هم شکسته. یاد حرف های قبلش افتادم...

همان روز دوست و هم رزمش مزیضانی هم در سوی دیگر همان خیابان با گلوله عراقی ها در خون غلتید و به زمین افتاد. روزی که خرمشهر ، خونین شهر شد...
@sheri_ke_zendegist
منابع:

برگرفته از یادداشتهای ناوسروان حسین جعفری همرزم شهید اسماعیل (اِسی) شعبانی