من دلبستگی نداشتم. به هیچ چیز دلبستگی نداشتم. هیچ چیز هم نمی | عکس ها و متون ناب
من دلبستگی نداشتم. به هیچ چیز دلبستگی نداشتم. هیچ چیز هم نمیدانستم؛ حتی نمیدانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دست کم حساب دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهرا چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود. احتمالش وجود داشت. اغلب احساس میکردم پستتر از دیگرانم، یا شهروند درجه دواَم. فقط دلم میخواست از همهشان فاصله بگیرم اما جایی برای رفتن نداشتم. خودکشی؟ همین هم دردسر و مصیبت خودش را داشت. احساس میکردم دلم میخواهد پنج سال تخت بخوابم ولی این جماعت نمیگذاشتند.