مَبین ای دوست ، خاموشم در این کنج فراموشی که چون آتش فشان در جوشش است این بُغض خاموشی پس از آن تندباد بی اَمان ، وآن موج بنیان کن که بر جا ماندگان را برد تا کنج فراموشی به خود گفتم اگر آزادی و آزادگی پژمرد چرا باید چو نومیدان غمگین ، خون دل نوشی؟ گرفتم بسته شد دست تو و از پا درافتادی چرا باید که چشم از آرزوهایت فرو پوشی؟ گرفتم آن همه شور و امید و شوق پرپر شد چرا با غصه همگامی؟ چرا با غم هم آغوشی؟ چو شیر از بیشه بیرون آی و پا در راه فرصت باش گریزان شو ز نومیدی ، رها کن خواب خرگوشی فروغ صبح بهروزی به دست آسان نمی افتد تو هم سهمی از آن داری به میزانی که می کوشی #فریدون_مشیری @sherroghazal 1.2K views15:30