Get Mystery Box with random crypto!

short_story

لوگوی کانال تلگرام short_story8 — short_story S
لوگوی کانال تلگرام short_story8 — short_story
آدرس کانال: @short_story8
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8
توضیحات از کانال

داستان های کوتاه

Ratings & Reviews

4.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2017-08-06 08:01:07

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..
گندم و جو میفروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
545 views05:01
باز کردن / نظر دهید
2017-07-15 09:35:55 #داستان_کوتاه



خالی بندی در زمان رضا شاه!!

در زمان رضا شاه به دلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبان هایی که گشت میدادند فقط غلاف خالی اسلحه، یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار میگیرد را روی کمرشان میبستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم میگفتند که طرف «خالی بسته» و منظورشان این بوده که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته و روی همین اصل بود که واژه «خالی بندی» رواج پیدا کرد.

570 views06:35
باز کردن / نظر دهید
2017-07-09 15:08:34 #داستان_کوتاه



بخشی از خاطرات نیل آرمسترانگ
فصانورد آمریکای،اولین انسانی که پا بر ماه گذاشت:
من آدم حساسی نیستم؛وقتی خانه والدینم را ترک کردم گریه نکردم.
وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم.
حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم.
اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم،
بغضم گرفت .
با تردید با پرچمی که قرار بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم.
از آن فاصله،رنگ و نژاد و ملیتی نبود.
ما بودیم و یک خانه گرد آبی.
با خود گفتم انسان برای چه میجنگد...؟
شست دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شستم پنهان شد و من اشک ریختم.....


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
585 views12:08
باز کردن / نظر دهید
2017-07-09 15:06:21

یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.

سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد! ما انسان‌ها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می‌توانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
597 views12:06
باز کردن / نظر دهید
2017-07-04 13:05:49

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید،
یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است
و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
618 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2017-07-04 13:04:24

روزی روزگاری شیری جوان حاکم جنگل شد و یک روباه پیر وزیر و مشاور او بود که در حیله گری شهرت بی نهایت داشت.
حیوانات جنگل پدر حاکم جوان را که بر آنان حکومت می کرد، به قتل رساندند و به خاطر وعده بازگشت آب به رودخانه و برکه های جنگل ، پسر او را حاکم کردند . شیر جوان سد پشت قصر را باز کرد و آب به رودخانه و همه برکه ها آمد و حیوانات شادمان ماه های اول حکومت شیر جوان در کنار هم کار می کردند و از زندگی لذت می بردند.


روزی شیر به روباه گفت : ای وزیر، این حیوانات زمان پدرم مالیات نمی دادند و همیشهاز آذوقه قصر پدرم برای زمستان غذای مجانی دریافت می کردند و دیدی چه بر سر او آوردند و به قتل رساندند. آب سد قصر دارد تمام می شود و اگر خشکسالی شود، ما خودمان چه کنیم و دوباره حیوانات بر علیه ما توطئه می کنند و مرا به قتل می رسانند.


روباه پیر رو به شیر کرد و گفت : سلطان جوانم، من این حیوانات را به خوبی می شناسم ، اگر به روشی که من می گویم حکومت کنی، تا آخر عمر حاکم جنگل خواهی بود؛ چون این حیوانات اگر در رفاه و آسایش باشند، دوباره بر علیه حاکم توطئه می کنند.

شیر گفت: پس روش کار تو چیست ای روباه پیر؟
روباه جارچیان را به وسط جنگل فرستاد وبه آن ها گفت که جار بزنند و بگویند:

بابت کمک به آبادانی جنگل از این به بعد باید هر ماه یک سکه به صندوق قصر مالیات دهید .

چند ماه گذشت و به خاطر آبادانی همه حیوانات مالیات دادند . وقتی دیدند هیچ کاری از سوی قصر برای جنگل انجام نشد، دو تا از حیوانات اعتراض کردند و شکایت نمودند . روباه به مامورین دستور داد آن ها را دستگیر کنند. چون به شیر حاکم جوان تهمت کم کاری زدند، در حضور بقیه حیوانات سر آن ها را از تن جدا کنند !

شیر به روباه گفت: چه کار می کنی؟ حیوانات خشمگین می شوند و به قصر حمله می کنند .

روباه گفت : سلطان جوانم ! من این حیوانات را خوب می شناسم، کارتان نباشد ، حکم اجرا شد و رعب وحشت در بین حیوانات به وجود آمد.
بعد از چند وقت روباه دستور داد از این پس هر هفته باید یک سکه به قصر مالیات دهند . حیوانات معترض شدند؛ ولی از ترس هیچ شکایتی نکردند و مالیات را پرداخت کردند . روباه باز به حیوانات دستور داد هفته ای سه سکه باید مالیات دهید ، سه تا از حیوانات فقیر شکایت کردند که این چه وضعی است ؟ شیر دارد ظلم می کند . روباه سریعا دستور داد معترضان را به خاطر توهین به حاکم جنگل را زندانی کنند ، حیوانات دیگر سکوت کردند.
روباه مالیات را هفته ای هفت سکه اعلام کرد و هر حیوانی اعتراض می کرد، به جرم توهین به سلطان جنگل زندانی یا اعدام می کرد . شیر جوان با سکه هایی که حیوانات داده بودند، یک قصر بزرگ و مجلل ساخت و آب را هم بر روی حیوانات بست.
حیوانات به سختی کار می کردند و هر چی در می آوردند، خرج شکم خودشان و مالیات نمی شد و همه در غم و اندوه بودند و از ترس سلطان و اعدام نشدن اعتراض و شکایت نمی کردند و فقط در دل خود را نفرین می کردند که چرا توطئه کردند و شیر پدر را به قتل رساندند.

روباه در دم مرگ به شیر گفت:

اگر می خواهی همیشه حاکم بمانی، حیوانات را در غم و گرفتاری نگه دار و همیشه آن ها را بترسان که اگر شکم شان سیر شود، تو را خواهند کشت!


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
476 views10:04
باز کردن / نظر دهید
2017-06-27 21:20:05

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ی رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."

"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."
"ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای داشت!"
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ی گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سالخورده‌ دیگری بود


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
442 viewsedited  18:20
باز کردن / نظر دهید
2017-06-27 00:08:08

در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد : تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !


https://t.me/joinchat/AAAAAEBsIT2fUdfpZZR2dA
447 viewsedited  21:08
باز کردن / نظر دهید
2017-06-04 20:53:47

استخدام

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.

در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن.

مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.

مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.

یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.

مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......!!
گاهی نداشته های ما به نفع ماست.

684 views17:53
باز کردن / نظر دهید
2017-05-28 13:57:40 #داستان_کوتاه



فکر

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :

خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .

و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

615 views10:57
باز کردن / نظر دهید