مثل آن رود که خشکید و به دریا نرسید دست من نیز به موج شب یلدا نرسید هر کسی آمد و از چشم تو حرفی زد و رفت هیچ اندیشه به ژرفای معما نرسید خواستم رسم کنم چشم تو را در غزلم عمر آمد به سر و نوبت امضا نرسید عمر یک خواب گران بود که دور از تو گذشت یعنی از قسمت کابوس به رویا نرسید قصه ام با لب شیرین تو آنجا نکشید بی جهت جان من از غصه به اینجا نرسید غافل از عشق در این فرصت محدود نباش چه بسا قافله ی عمر به فردا نرسید ما که یک موی نخواهیم پریشانی کس کم پریشانی از آن موی تو بر ما نرسید مثل یک سایه که شب صاحب خود را گم کرد دل من گفت به او می رسد ... اما نرسید ناصر عبدالمحمدی @shrear 942 views14:44