Get Mystery Box with random crypto!

...گفتی میخواهی رابطه را تمام کنی. گفتی فکر میکرده‌ای فاصله سن | sick_art



...گفتی میخواهی رابطه را تمام کنی. گفتی فکر میکرده‌ای فاصله سنی برایت مهم نیست ولی هست. پرسیدم کسی آمده؟ نباید می‌پرسیدم. جواب ندادی. گونه‌ات گل انداخت. کف دستت را بوسیدم. گفتی نکن. تو را به سمت خودم کشیدم. گفتی نکن. خواستم ببوسمت، زدی توی صورتم. داد زدی نکن، اونقدر این کوفتی رو نخور که نفهمی چیکار میکنی. باران می‌بارید. ادامه داشت. خاک‌ها را از همه جا شست. رساندمت به ترمینال. خواستم صبح بروی، نخواستی. خواستم بعد از باران بروی، نخواستی. قسم خوردم دستم به پوستت نمیخورد، نخواستی. موقع خداحافظی خواستی مرا ببوسی. نخواستم. رفتی. با اتوبوس ده شب.

دلم خواست اتوبوست چپ کند. نمیری. فلج شوی و محتاج. قبولم کنی. با من در خانه‌باغ بمانی. فاصله سنی برایت مهم نباشد. دلم خواست برایت آشپزی کنم و از من تعریف کنی. دلم خواست برایت بلندبلند جزءازکل بخوانم و گوش نکنی ولی ادامه بدهم. دلم خواست اتوبوس را نگه داری. پیاده شوی و به سمت من بدوی. اتوبوس رفت. رفتی. نگاه کردم که بروی. دلم خواست بمیرم. باران خاک را از تابلوی ترمینال شسته بود.


رفتی. رفته بودی. رفتم....


#حمیدسلیمی
برشی از داستان باران روی شیروانی سفید


@sick_art