روزی دختری نزد بزرگی آمد و گفت : من گناهی مرتکب شدهام که بسیا | سیکتیر°Siktir
روزی دختری نزد بزرگی آمد و گفت : من گناهی مرتکب شدهام که بسیار پشیمانم! حکیم گفت : چه شده دخترم؟ دختر گفت: من به یک پسر گفتم کص ننت حکیم گفت : چرا اینچنین گفتی دخترم؟ دختر گفت : آخه نشست کنارم حکیم کنار دخترک بنشست و گفت : اینگونه؟ دخترک گفت آری حکیم گفت: خب اینکه دلیل نمیشود آدمی به برادر دینیِ خود بگوید کص ننت دخترم! دختر گفت: آری اما پس از آن دستش را روی سینه هایم گذاشت حکیم دستش را روی سینه های دختر گذاشت و گفت اینگونه؟ دختر : آری حکیم گفت اینهم دلیل نمیشود آدمی به کسی بگوید کص ننت دختر گفت آری اما پس از آن مرا عریان کرد حکیم ابتدا دختر را عریان کرد و سپس گفت: اینطوری؟ دخترک گفت: بله همینطوری حکیم باز هم گفت: این هم دلیلی ندارد که به کسی بگویی کص ننت دختر ادامه داد: آری اما پس از آن مرا از جلو مورد گایش قرار داد! حکیم دخترک را گرفت از جلو گایید و پرسید: اینطوری؟ دخترک گفت آره دیگه بابا توهم گاییدی مارو تخمِ حروم ... حکیم گفت: خب آخه کصخل اینم دلیل نمیشه که بگی کص ننت! دختر گفت آره جاکش، ولی آخه اون ایدز داشت! حکیم دو دستی بر سرش کوبید و گفت: ای کیرم تو کص ننه جفتتون!