@sokhan_nab53 اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از | گلچین سخن بزرگان
@sokhan_nab53 اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ... اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!