آخرین روز سفر بود. گفت لباسم را میپوشی ازت عکس بگیرم؟ منظورش | كانال سولمازنراقی
آخرین روز سفر بود. گفت لباسم را میپوشی ازت عکس بگیرم؟ منظورش اثر دست خودش بود؛ ترکیبی بیبدیل از قلمکاری و نقاشی، سبزآبیِ ایرانی بر زمینهای به رنگ کویر. پوشیدم و راه افتادم در کوچههای سنگفرش تْبیلیسی. آنجا که روزگاری نه چندان دور بخشی از سرزمین ایران بود. حالا من یک تکه اصفهان، یزد یا حتا شیراز بودم در خاک تفلیس. شهری مسیحی که در تاریخ طولانی خود، سکونتگاه مردمی با فرهنگها و نژادهای مختلف بوده و اکنون نمای بیرونیاش ترکیبی ست از معماری قرون وسطا با بناهای عصر استالین و ایران عهد قاجار. من تصویر خیرهکننده زنی بودم که وزن تاریخش را به دوش میکشد و چرخ میزند و میرقصد در خاک همسایه. لحظهای نقاشی شده، ناهمگون با روزمرگی جاری در شهر و خاطرهای گنگ در ذهن مردمانی که دوربین به دست تعقیبم میکردند تا چیزی در ضمیر تاریخی خود را به جا بیاورند. مردی که بعد فهمیدیم گرجی-مصری ست جلوتر آمد و گفت اهل کجایید؟ گفتیم ایران. چیزی نگذشت که با ویدیویی از من بازگشت که بر رویش ترانهای دربارهی زاینده رود گذاشته بود! به لبخند او و عمق شادمانیاش نگاه کردم و به خود گفتم چرا حکومتها، ما مردم را به حال خود رها نمیکنند تا به وساطت هنر و زیبایی با یکدیگر دوستی کنیم، به هم لبخند بزنیم و از نقاط مشترکمان به وجد بیاییم و انسان را بصورت انسان بدون میانجیهای کاذبی که به دنبال مفهوم مرز شکل گرفتهاند درک کنیم؟
غم ایران در من زبانه میکشید. اندوه آبادان و خوزستان و زاینده رود و جای جای کشوری که رو به ویرانی گذاشته چنان تکاندهنده بود که چیزی جز شعر یگانهی رضا براهنی به ذهنم نیامد برای گذاشتن بر تصویر لباس زیبای #سحر_موسوی بر تنم و دنبالهاش در دستهای کوچک #آرشیدا دخترک نوازنده و رقصندهای که با او همنوازی کردم در گرجستان و لحظهای از چرخشهای پرندهوارش تا از یاد نبریم که ادامه خواهیم یافت.