شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است تا خون که نوشد، چه کسی را بفروشد، این بار «یهودا»؟ که شب بازپسین است پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه دژخیم به کین است و کمانش به کمین است جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند «تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است» ای عاشق خورشید! که در عشق بزرگت پیراهن خونین تو برهان مبین است، هرچند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است اما دمد آن صبح به زودی که ببینم عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است. #حسین_منزوی https://telegram.me/soltanghazal 53 views13:49