Get Mystery Box with random crypto!

آخرین مظفر بخشی از یکی از داستان های کوتاه آقای آریا واعظی در | سنقر

آخرین مظفر
بخشی از یکی از داستان های کوتاه آقای آریا واعظی در کتاب سودازدگی
پرسه زدن در عالم خویشتن تا زمانی که در بند آن محصور نشوی، برای تو مشکل آفرین نخواهد بود. از همان لحظه که طعم خوشِ قدم زدن روی پل میان وَهم و خیال می ‌رود زیر زبانت، دیگر بدان که بر انتهای حکم جنون خود مٌهر تأیید زده‌ ای. آنگاه دیگر هیچ نیرو و منطقی نخواهد توانست که مرز توهم و واقعیت را برای تو آشکار کند، جز همان چیز، یا شاید همان کس که تو را وارد آن جهان خوش طعم اما نفرت انگیز کرده است.
خیالات گرچه خیلی شیرین و به شدت مصنوعی هستند، اما هرگز دل صاحب خود را نمی ‌زنند. من به آن ها به چشم منحصر به فرد ترین انگل می ‌نگرم. تنها انگل در جهان که بجای جسم از روح میزبان تغذیه می‌ کند. آنان دستان وَهم ‌آلود و آغشته به دروغ خود را در حلقِ روانِ کسی فرو می ‌کنند که حاضر است برای رهایی از خلوت و انزوای خویش هر چیزی را در آغوش بپذیرد. حتی انگل ها را.
در همان پل خیال قدم می ‌زدم و جرعه جرعه از چایی کم رنگ اما تلخِ خاطرات می ‌نوشیدم. نیم نگاهی هم به خرت و پرت های قدیمی که حتی نمی‌ دانستم بعضی از آن ها را به چه دلیل نگاه داشته ‌ام می ‌انداختم. میان آن ها خودکار قرمزی را یافتم که در زمستان سال قبل از پیرمرد پستچی برای امضای رسید گرفته بودم. عجیب بود که یادش رفت آن را پس بگیرد! شاید از رنگش خسته شده بود و دنبال فرصتی می ‌گشت تا از شر آن خلاص شود.
دقایقی به آن خیره شدم، کلافگی عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. انگار که با آن گواهی مرگ خودم را امضا کرده باشم و حیرت زده به خود بگویم: ((این دیگر چه حماقتی بود؟)) بیخود نبود که پیرمرد آن را پس نگرفت. آن را در جیبم گذاشتم و امیدوار بودم که باز هم به این اطراف بیاید تا بتوانم خودکار مزخرفش را پس بدهم. البته اگر تا آن زمان نمرده باشد، چون با دیدنش می ‌توانستی بوی نم کفنش را حس کنی.