Get Mystery Box with random crypto!

- برشی از کتاب: غروب هجدهم مهر، عبدالله و محمود پيش من آم | کتاب خوب بخوانیم

-


برشی از کتاب:

غروب هجدهم مهر، عبدالله و محمود پيش من آمدند و گفتند ننه و آقا شنيده‌اند تو شهيد شدی، خيلی بی‌تابی می‌كنند، بيا برويم سری به آن‌ها بزنيم.
گفتم:
«نمی‌توانم این‌جا را ول کنم.»
عبدالله گفت:
«الآن می‌رویم، آخر شب برمی‌گرديم.»
خجالت می‌كشيدم بگويم می‌خواهم بروم به خانواده سر بزنم؛ حتی از خودم خجالت می‌كشيدم. بی‌صدا، بدون آن‌که به کسی بگویم سوار ماشین شدم. رسول را هم كنار مسجد جامع پيدا كرديم. از غلامرضا خبري نداشتيم، من و عبدالله و رسول و محمود به‌طرف آبادان حرکت کردیم...
به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را ديد غش كرد. خواهرم آب روی صورتش پاشید، گفت:
«ننه‌جان، حالا که بچه‌ها آمدند، بلند شو.»
پدرم صبوری می‌كرد، با همان لحن صبورانه، مادرم را دلداری می.داد. لباس‌های‌مان كثيف و درب‌وداغان بود. مادرم کمی که حالش جا آمد، ‌گفت: «مثل بچگی‌های‌تان باید شما را حمام کنم.»
یک تخت چوبی توی حياط بود. یکی‌یکی لباس‌های‌مان را در آورد، روی تخت نشاند، دامادمان با سطل از نهر آب می‌آورد و به دستش می‌داد، با پودر رخت‌شویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت می‌كشيديم. عين بچه‌های كوچک روی تخت نشستيم، گفتيم بگذار دل ننه راضی شود. وقتی همه ما را حمام کرد، گفت:
«آخی، دلم خنک شد، راحت شدم.»

- پسرهای ننه عبدالله؛ خاطرات محمد نورانی، سعید علامیان.

› @Sooremehr