میخوام خاطره ای تعریف کنم از بچه دار شدنم ، القصه سه سال و نیم | سوتی لند😅😉
میخوام خاطره ای تعریف کنم از بچه دار شدنم ، القصه سه سال و نیم از ازدواجمون میگذشت که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ، چون هم کم سن بودم وهم اوضاع مالی درستی نداشتیم ، صبر کرده بودیم
اما تا یک سال و نیم نشد که نشد ، خیلی سخت بود اون دوران اما بشنوید از اون ور که اکثر فامیل همسر سال اول بچه به بغل بودند حالا خدایی مادر شوهرم چیزی نمی گفت ، اما امان از برادرشوهر مجردم که منو خون به جیگر کرد ، میرفت بچه شیرخوار همسایه رو میاورد خونه قربون صدقش میرفت من داغون میشدم ، حالا نمیدونستند که ما بچه دار نمیشیم ، پسره فکر میکردن خودمون نمیخوایم ، یا مثلا پیش خواهراش نشسته بودم رد میشد میگفت زنهای الان که زن نیستن یه بچه هم نمیتونن بیارن ، منو میگفت چون اونا که بچه داشتندوووو جالبه خانوادش میگفتن این همه چی تو زبونشه تو دلش هیچی نیست چه حرفا که بهم نزد ، با اینکه بیشتر وقتا شام خونه من بود ، منو زن نمیدونست ، منم با گریه تو تنهایی فقط میگفتم ، الهی عاقبت بخیر نشی من چهارتا برادر داشتم ، اگه بهشون میگفتم پدرشو در میاوردن ولی میخواستم احترام شوهرم حفظ بشه هیچی نمی گفتم ، تا اینکه زد و من باردار شدم به لطف خدا ، دیگه از بارداریمو این که چه کرمایی ریخت نمیگم ، بچم ۶ یا ۷ ماهه بود که اقا هوس کرد زن بگیره ، یعنی آنچنان خدا چشماشو بست که دو روز بعد عقد فهمید چه غلطی کرده که شوهرم برگشت گفت من برای تو بزور یک ماه وقت آشنایی گرفتم ، کور بودی الان میزنی تو سرت ، دهنتو ببند بشین زندگی کن ، پول که نداری طلاق بدی! الان ۷ساله که ازدواج کرده ، زنش هنوز برای مهمون یه پلو نزاشته ، مادرش گفته از زنت توقع نداشته باش زندگی برات درست کنه ها ، این مثل فلانی نیستا (یعنی من) خودت باید به فکر باشی! همونجا گفتم خدایا الحق که جای حق نشستی ، خودت انچنان منو بالا کشیدی ، کسی که منو زن نمیدونست الان راه و چاه خیلی چیزا رو از من میپرسه
من بارها از خدا خواستم خدایا به من یه بچه بده ، بجاش منو سرزا ببر فقط میخواستم بگم مواظب زبونتون باشد