Get Mystery Box with random crypto!

این خاطره مال ۲۶ سال پیش است یک هفته به عروسیم مونده بود مامان | سوتی لند😅😉

این خاطره مال ۲۶ سال پیش است یک هفته به عروسیم مونده بود مامان بزرگه خدا بیامرزم خونه ما بود
گفت منم میخام یک هدیه بگیرم بزارم روی جهیزیت
حاضر شد با مامانم بره خرید 
بعد پنج دقیقه از رفتنشون دیدم یکی محکم در حیاط رو میکوبه سریع رفتم ببینم چه خبره ( مامان بزرگم سیده) دیدم بی بی برگشته شلوارش رو هم سفت گرفته
گفتم چه شده بی بی جان چرا برگشتی  میخای برای دستشویی 
زد زیر خنده
گفت توی ایستگاه معطل اتوبوس بودم که دیدم یکباره چه سرد شد و باد سردی به اونجام میخوره
تعجب کردم منکه شلوار دارم چرا یخ زدم وقتی نگاه کردم دیم کش شلوارک کنده شده وشلوار افتاده رو زمین دارم لگدش میکنم
سریع بالا کشیدم وبه مامانت گفتم خودش بره برات خرید کنه ، فرار رو بر قرار ترجیح دادم