من چهارتا دایی دارم که هر چهارتا تهران زندگی میکنم .... یه روز | سوتی لند😅😉
من چهارتا دایی دارم که هر چهارتا تهران زندگی میکنم .... یه روز یکی از این زندایی های من اومده شهرستان خونه مامان بزرگم بعد مامان بزرگم از ما نوه ها خواست که بریم نهار خونشون همه پیش هم باشیم بعد از نهار دور هم نشسته بودیم و از گذشته و آینده حرف میزدیم که یهو متوجه شدیم مامان بزرگم چشاش خیس شد علت رو که پرسیدیم گفت چند سال بعد که باز دورهم جمع شدین منو هم یاد کنید ... من که خواستم دلداریش بدم سریع دستمو انداختم دور گردنش و فک میکنید چی گفتم بله گفتم ...بی بی جون یه روزی برسه که من باشم و تو نباشی .. یهو خونه ترکید همه اینجوری بودن زندایی ام که دلشون گرفته بود دور خونه میچرخید من که فهمیدم اشتباه گفتم اینجوری شدم مامانم که داشت توجیه میکرد حرف منو بعد از خنده زیاد هرچی به مامان بزرگم گفتم بابا برعکس گفتم قبول نمیکرد ولی من خیلی دوسش دارم خو چه کنم اشتباه گفتم