Get Mystery Box with random crypto!

. « زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری | سروش دباغ

.
« زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد»

پیشتر از متافورِ « بادکنکِ رها در آسمان» برای تبیین احوال اگزیستانسیلِ ما انسانهای گوشت و پوست دارِ پیرامونی بهره برده و آنرا در اثر « از خیام تا یالوم» روایت کرده ام. چند صباحی است به نسبت میان زندگی و قطار می اندیشم و در هوایش دم می زنم. هر یک از ما بسان مسافری است که به معنای هایدگری، داخلِ قطار زندگی « پرتاب شده ایم» و به زیستن در قطار مشغولیم. قطار با سرعت حرکت می کند و از ایستگاه های مختلف عبور می کند. در ادوار مختلف زندگی( کودکی، مدرسه، دانشگاه، کار، مهاجرت....) من و تو ساکن واگن های مختلفِ این قطاریم. روزگاری در فلان واگن و روزگاری دیگر در بهمان واگن. در هر واگنی، با افرادی آشنا می شویم و همصحبت و هم سرنوشت می شویم؛ همصحبتی و هم سرنوشتی ای که در اختیارمان نیست و از جنس بخت و اقبال است؛ که نه پدر و مادر و اعضای خانواده، نه هم مدرسه ای ها، نه هم دانشگاهیها، نه همکاران...را انتخاب و اختیار نمی کنیم. در عین حال، بسته به شخصیت، جنس علایق و دغدغه ها، حجم جدّ و جهد و جستجو گری ، من و تو می گردیم و می چرخیم و افراد همجنسِ خود را می یابیم و ایامی که در آن واگن بسر می بریم، با آنها همنشین می شویم.

قطار به حرکت خود، افتان و خیزان ادامه می دهد، من و تو غرق تماشای مناظری می شویم که از پشت شیشه ها می بینیم و از پیش چشممان می پرند و در افق محو می گردند. همچنین گرم معاشرت و موانست و قیل و قال با همقطاران می شویم و شادی و غم و حسرت و خشم و شرم و ترس و کینه و رقابت و حسادت و غفلت را تجربه می کنیم؛ « خوشحالی/ خرسندی»، « تنهایی تلخ»، « تنهایی مخملین»، « تنهایی میان جمعی»، « مرگ هراسی»، « مرگ آگاهی» ، « رنج رهزن/ رنج رهگشا»، « ایمان آرزومندانه»،، « ایمان شکاکانه»، « ایمان شورمندانه»، « نیایش حکیمانه»، «‌ نیایش معنوی» ...را می چشیم و احوال خود و دیگران را نظاره می کنیم.

چند صباحی می گذرد و از واگنی به واگنی دیگر پای می نهیم و با هم قطاران جدید آشنا می شویم و به ادامه دادن ادامه می دهیم. صدا و سوت قطار که مدام به گوش می رسد ، تداعی کنندۀ تکرار و دوره کردن شب و روز است که گریز و گزیری از آن نیست و گَرد ملال را در فضا می پراکند. به قدر وسع، من و تو می کوشیم از میزاِن ملالی که ما را در چنبرۀ خود گرفتار کرده، به شیوه های گوناگون بکاهیم و از حجم « بتر هستی» و « سرشت سوگناک» آن کم کنیم و فضای درون قطار را برای خود تحمل پذیر کنیم.

هر یک از ما، « روایت گرِ» روزها و ماه ها و سالهایی است که در قطار زیسته و  زیر و زبر و متلاطم شده و واگن های گوناگون را دیده و  نقشی منحصر به فرد از خویش بر جای نهاده است.  هر از گاهی، یکی از مسافران، بلیطی را که هنگام پرتاب شدن به قطار دریافت کرده، پس می دهد و از قطار پیاده می شود. روزی روزگاری، من و تو نیز از یکی از این واگن ها پیاده می شویم. قطار، خم به ابرو نمی آورد و بی تفاوت، بسان برفی که می بارد و سر باز ایستادن ندارد، پیش می رود و پیش می رود و  پیش می رود....                                                        

در جستارِ « زیر و زبر شدنِ تولستوی» که در حال نگارش آن هستم، هم به سه گانۀ  کار ( job)، دلمشغولی ( career )  و رسالت ( calling)  می پردازم، هم روایت خویش از زندگی را  که از جنس قطار است، بیشتر می شکافم:              

«گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد                                                                      
گفت می باش چنین زیر وزبر هیچ مگو»


https://www.instagram.com/p/CsWWQgGroid/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==