Get Mystery Box with random crypto!

یک قصه ی خرکی دست مزن! چشم , ببستم دو دست راه مرو! چشم , دو پا | سروش صحت

یک قصه ی خرکی
دست مزن!
چشم , ببستم دو دست
راه مرو!
چشم , دو پایم شکست
حرف مزن!
قطع نمودم سخن
نطق مکن!
چشم ببستم دهن
هیچ نفهم!
این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین گیلانی ملقب به نسیم شمال

مادربزرگم گفت: خیلی خری!

کلاس دوم راهنمایی بودم امتحان علوم داشتیم و کم خوانده بودم. رسول هم نخوانده بود. قرار شد کتاب علوم را سر جلسه ببریم و من از روی کتاب بنویسم و به رسول هم برسانم. کتاب را زیر لباسم قایم کردم و با خودم بردم اما هنوز در نیاورده معلممان دید و از سر جلسه بیرونم کرد

مادربزرگم پرسید: چرا رسول کتاب رو با خودش نیاورد؟ گفتم: اون یکم ترسو هست

مادر بزرگم پرسید: قبلا هم کتاب سر جلسه برده بودی؟ گفتم: یکی دوبار
پرسید: همیشه تو می بری؟ گفتم: بله
مادربزرگم پرسید: رسول چیکار میکنه؟ گفتم: هیچی

گفت: وقتی گرفتنت چیکار کرد؟ گفتم: هیچی
پرسید: هیچی نگفت؟ گفتم: گفت خیلی بی عرضه و خری

مادربزرگم گفت: نه، خیلی بی عرضه نیستی، فقط خیلی خری!

یک خرابه نزدیک خانه ی ما بود که توی آن خر می بستند
خر، خر زغال فروشی بود که توی محلمان مغازه داشت و با این خر زغال هایی را که می فروخت جابجا می‌کرد، خر شیری رنگ بود ولی چون خورجین خورجین زغال جابجا می‌کرد همیشه دست و پا و دل و کمرش زغالی و سیاه بود و خاک زغال تمام سر و صورت و بدنش را پوشانده بود.
زغال فروش محله مان را همه مش زغال صدا می‌کردند. مش زغال پیرمرد آرام و شوخ طبعی بود که با همه مهربانی و شوخی می‌کرد جز خرش

درست است که آب و غذای خر را می داد ولی آنچنان خورجین های خر را که بیشتر توبره بود تا خورجین از زغال لبالب می‌کرد که خر بیچاره زیر سنگینی بار به سختی کمر راست می کرد و لمبر می‌خورد

و ای داد و بیداد لمبر خوردن خر همان و عصبانیت مش زغال که چوب می کشید و خر زبان بسته را زیر چوب سیاه می‌کرد همان

مش زغال خر را می‌زد و اعتقاد داشت تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر

و خر کتک می خورد و می خورد و می خورد و زغال می برد و می برد و می برد.

غروبها من میرفتم پیش مش زغال که با بیل زغالها را در کفه های ترازوی بزرگی که از سقف آویزان کرده بود میریخت و می کشید، می نشستم

مش زغال زغالها را میکشید و کیسه میکرد و از خاطره هایش میگفت ، با ۶۰ سال اختلاف سن با هم دوست شده بودیم.

کارش که تمام میشد هندوانه ای قاچ میکرد. هندوانه را با هم میخوردیم بعد پوست هندوانه را خرد می‌کرد و می‌گفت: اینا رو ببر برا اون زبان بسته

من پوست هندوانه ها را می بردم و جلوی خر میریختم و می نشستم و به خوردنش نگاه می‌کردم

خر گاهی دست از خوردن می کشید و برای لحظاتی به من خیره می شد و بعد دوباره شروع به خوردن می‌کرد. یواش یواش من و خر هم با هم دوست شدیم و دوستی ما از دوستی من و مش زغال صمیمی تر و مستحکم تر شد.

برای خر پوست هندوانه و طالبی و گرمک می‌بردم و خر با چشمهای مهربانش نگاهم می کرد و گاهی پلک میزد.

احساس می‌کردم گاهی حتی لبخند کمرنگی روی لبهای کلفتش نقش میبندد. با برس حوض شور موهایش را شانه می کردم و خر با قدرشناسی نگاهم میکرد

اکثرا بعد از شانه و قشو کردنش دوست خرم آن‌چنان کیفور می‌شد که روی خاک و خل خر غلت میزد و بعد من دوباره قشویش می کردم. ولی روزهایی که مش زغال مشتری داشت خبری از شانه و غشو نبود و اگر خر لحظه ای میلنگید مش زغال چوبش را می کشید و خر را تا می‌خورد میزد دوستم به من نگاه می کرد و من نمیدانستم چه کنم یک بار به مش زغال گفتم: اینقدر بدبخت رو نزن مش زغال گفت: خر رو باید بزنی، نزنی پررو میشه

مادر بزرگم گفت: خیلی خری!
چرا خیلی خر بودم؟ به خرابه رفتم و به خر نگاه کردم، به این حیوان نجیب و سر به راه که مثل خر کار می کرد اما حاصل زحمت و تلاشش به چشم نمی‌آمد

همه از نجابت اسب مغرور میگفتند اما نجابت خر که به مراتب نجیب تر از آن حیوان چموش و مغرور بود به حساب خریتش گذاشته می شد

به غذایش نگاه کردم کاه، پوست هندوانه، پوست خربزه و اگر روزی ضیافت برپا می شد کمی هم یونجه

به چشم های عاقل و مهربان و مظلومش نگاه کردم، چرا همه از چشم آهو میگفتند و هیچکس چشم زیبای خر را نمی دید؟

چرا صدای گنجشک و بلبل و طوطی و سگ و گربه و گاو آزارمان نمی‌داد اما به محض شنیدن عرعر خر گوش مان را می گرفتیم که این صدای خرکی واردش نشود؟

از مادربزرگم پرسیدم: عیب خر چیه؟
مادر بزرگم گفت: اینکه خره
گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی احمقه

گفتم: من فکر نمی‌کنم احمق باشه، چشماش باهوشه

مادر بزرگم گفت: معلومه که باهوشه، خر اگه یکدفعه پاش تو یه چاله بیفته، دیگه حواسش به اون چال هست، خر همیشه نزدیکترین راه را برای رفتن انتخاب میکنه، کی گفته احمق هست؟

گفتم:شما گفتین احمقه

مادر بزرگم گفت: احمق هست چون هرچی بارش کنن چیزی نمی گه، چون هرچی بزن تو سرش صداش در نمیاد ،