كلاف ديروز كه آمدم تاكسی سوار بشوم، ديدم يك نفر كه قيافهاش با من مو نمیزد، بدو بدو دويد و جلوی تاكسی نشست. تاكسی جا نداشت، به مردی كه عين خودم بود گفتم: «ببخشيد، من داشتم سوار تاكسی میشدم كه شما دويديد سوار شديد.» مرد گفت: «شما برو سوار يه تاكسی ديگه بشو.» گفتم: «من كار دارم، بايد زودتر سوار تاكسی بشم كه مطلبی را برای روزنامه بنويسم.» مرد گفت: «نگران نباشيد مطلب را من مینويسم.» گفتم: «شما؟... مگه میشه؟» مرد گفت: «چرا نشه؟... حرفهاش را زديم خوانندهها از مطلبهای تو خسته شدن، قرار شد يه تنوعی ايجاد بشه. برای همين از اين به بعد من می نويسم.» گفتم: «خوانندهها قبول نمیكنن.» مرد گفت: «خوانندهها از كجا میفهمن؟» گفتم: «شما اسمتون چيه؟» مرد گفت: اسم و فاميلمون يكيه.» گفتم: «مگه می شه؟» گفت: «معلومه كه میشه.» مرد اين را گفت و تاكسی راه افتاد و رفت و من خودم را ديدم كه با راننده حرف ميزنم و دور میشوم. به مسوول صفحه زنگ زدم و شرح ماوقع را گفتم. مسوول صفحه گفت :«تو كه مطلبت را فرستادی. اتفاقا همين چيزهایی كه میگی را هم نوشته بودی، ما هم كمی گيج شديم ولی فرستاديمش برای چاپ.» به مسوول صفحه گفتم: «من هنوز مطلبم را نفرستادم.» مسوول صفحه گفت: «اتفاقا اين را هم نوشته بودی و كلی خنديديم.» تلفن را قطع كردم.
من كی هستم؟ اين مطالب را چه كسی می نويسد؟