ای كاش
جلوی تاكسی نشسته بودم و چرت می زدم. صدای راننده تاكسی را که با تلفن حرف می زد محو و گنگ می شنيدم؛ «واقعا؟... كی؟... آخه الان مسافر دارم... باشه، باشه... الان می يام.» راننده تلفن را قطع كرد و آرام صدايم كرد: «ببخشيد... بيداريد؟» چشمهام رو باز كردم: «بله.» راننده گفت: «خيلی شرمندهام، برام يه مشكل خانوادگی پيش اومده بايد سريع برم خونه. اشكال نداره شما رو پياده كنم، دور برگردون دور بزنم؟» گفتم: «يعنی چی؟... من دربست گرفتم؟»
راننده گفت: «می دونم؛ ولی يه مشكل يه دفعهای پيش اومد. شرمندهام.» گفتم: «آخه من كه وسط اتوبان نمی تونم پياده بشم؟» راننده لحظهای نگاهم كرد و گفت: «خيلی خب اول شما رو می رسونم، بعد می رم خونه.»
چيزی نگفتم اما حس خوبی نداشتم؛ وجدانم معذب شده بود.
به راننده گفتم: «آقا برو به كارت برس، من پياده می شم.» راننده گفت: «نه، می رسونمت.» گفتم: «نمی خواد، می رم.» راننده گفت: «...»
گفتم: «كاش همون موقع كه گفتيد، پياده شده بودم؛ الان خيلی ناراحتم.» راننده گفت: «كاش بهت نگفته بودم پياده شو، منم خدایی خيلی ناراحتم.» هم من ناراحت بودم، هم راننده ناراحت بود و تاكسی می رفت...