Get Mystery Box with random crypto!

سروش صحت

لوگوی کانال تلگرام soroushsehat — سروش صحت س
لوگوی کانال تلگرام soroushsehat — سروش صحت
آدرس کانال: @soroushsehat
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 7.75K
توضیحات از کانال

این کانال با اطلاع شخص سروش صحت ایجاد شده است و داستانها و مطالب مربوط به ایشان را پوشش می دهد.
telegram.me/soroushsehat
facebook.com/soroushesehat
instagram.com/sehat_story

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2020-08-11 19:45:19 ی کشیدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هایم را از خجالت بستم. صدای پسرم را می شنیدم که دوباره دارد از کسانی که از جلوی پایشان رد می شود عذرخواهی می کند و صدای مردان و زنانی را می شنیدم که اعتراض می کنند، صداها مثل صدای پتک در مغزم می پیچید، آن هم نه پتک معمولی، پتکی که ضربه هایش را یک آمپلی فایر مافوق قوی توی هوا پخش می کند. چند ثانیه ای که طول کشید تا پسرم به در سالن برسدو بیرون برود بر من چند قرن گذشت، احساس می کردم که دیگر موی سیاهی در سرم باقی نمانده است، خواستم نفسی به راحتی بکشم، اما نفس ام بالا نیامد، چون می دانستم که تا چندلحظه دیگر پسرم می آید و راه رفته را برمی گردد. آمد و برگشت و دوباره اعتراض و دوباره پتک و دوباره آب شدن از خجالت. بالاخره پسرم روی صندلی اش نشست و گفت "آخیش، حالا دیگه کیف می کنم" حالا دیگر من هم کیف می کردم، بالاخره تمام شده بود، بالاخره کشتی به ساحل امن رسیده بود و حالا وقت لذت بردن از نمایش بود. تکیه دادم و خودم را به نمایش سپردم، به نورها، صداها، بازی ها، حرکات، چه کیفی داشت. به بهمن نگاه کردم که در خودش جمع شده بود و آرام پرسیدم "چطوره؟" تجربه لذت جمعی همین است. وقتی چندنفر با هم از کاری یا چیزی لذت می برید انرژی های هرکدام انرژی بقیه را تقویت و تشدید می کند. بهمن گفت "پاشو بریم بیرون" "چی؟!" بهمن گفت "منو زود ببر بیرون" نمی توانستم بفهم دارد چه می گوید، انگار داشت چینی حرف می زد. یعنی باورم نمی شد. دوباره گفتم "چی داری می گی؟" بهمن گفت "من حالم خوب نیست، فکر کنم دارم سکته می کنم، پاشو بریم بیرون" گفتم "وسط نمایش که کسی سکته نمی کنه" پسرم گفت "مگه سکته جا داره؟" گفتم "بله، بیمارستان" پسرم گفت "بله، ولی بدی اش اینه که هیچکس تو بیمارستان سکته نمی کنه" بهمن گفت "ببین من را برسون بیمارستان، قلبم داره وامیسه" دستم را روی پیشانی بهمن گذاشتم، عرق کرده بود و عین یخ سرد شده بود. با استیصال احمقانه ترین سوال زندگی ام را پرسیدم "بهمن نمی تونی تا آخر نمایش صبر کنی؟" بهمن با چشمانی که بی رمق تر از همیشه بود نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و پاشدم...

*******

همیشه فکر کرده ام بالاخره می آید، بالاخره روزی می رسد که نفس راحتی بکشم بی دغدغه، با خیال راحت، همانطوری که همیشه دلم خواسته است و البته که بارها و بارها این لحظه را تجربه کرده ام ولی تجربه این لحظه پایدار و طولانی نبوده است. دیشب داشتم حافظ می خواندم به این بیت که رسیدم مکث کردم "در بزم دور یک قدح در کش و برو/ یعنی طمع مدار وصال دوام را" قضیه این است، این وصال را دوامی نیست، مدت بی دغدغه نشستن طولانی نیست، درعوض مدت دغدغه دارنشستن هم طولانی نیست، یعنی هیچ چیز طولانی نیست و بدی اش همین است و البته خوبی اش هم همین است.
امروز صبح شماره جدید فصلنامه "ترجمان" را خریدم، داشتم فهرستش را نگاه می کردم، چشمم به مقاله ای با این عنوان افتاد "وقتی یالوم گریست" زیر عنوان نوشته بود "اروین یالوم، روان درمانگر محبوب در بیمارستان بستری شده و خودش را در آستانه مرگ می بیند" باورم نشد. به کتاب های یالوم فکر کردم، وقتی نیچه گریست، روان درمانی اگزیستانسیال، مسئله اسپینوزا، مامان و معنی زندگی و... چقدر در کتاب هایش از زندگی و نوع نگاه درست به مرگ و زندگی گفته بود. در "درمان شوپنهاور" که اصلا قهرمان داستان پزشکی بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من فکر می کردم خواندن کتاب هایش کمک می کند که راحت تر زندگی کنیم و راحت تر بمیریم، دلم می خواست بدانم حالا که خودش در بیمارستان بستری است با مرگ راحت کنار آمده است؟ در همین مقاله جمله ای از یالوم نقل شده که می گوید "از اینکه باید این زندگی و دنیای فوق العاده را رها کنی متنفرم" و "متنفرم که ببینم زندگی تمام شده" اما متنفر باشیم یا نباشیم تمام می شود و هرکه باشیم و هرکاری که بکنیم به قول یالوم "ما در مردن، این تنهاترین اتفاق زندگی تنهاییم" در همین مقاله جمله ای از چارلز دیکنر نویسنده "اولیور توئیست" نقل شده که می گوید "در یک دایره سفر می کنم، چرا که هرچه بیشتر به سوی فرجام کشیده می شوم حس می کنم به آغاز نزدیک و نزدیک تر شده ام"...

******

آخر هرسال که می شود قبل از شروع سال جدید به این سوال فکر می کنم که "روی کدام صندلی می توان از نمایش زندگی بیشتر لذت برد و چطور می شود با آسودگی از روی صندلی این سالن نمایش برخاست؟ چطور می شود برای رفتن بزرگ و همیشگی ،وقتی دیگران هنوز نشسته اند آماده شد؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟"...

******

دوباره به هوتن زنگ زدم و دوباره برایم بلیط گذاشت. این بار فقط یک بلیط و به شوخی و جدی متلک انداخت که "به شرطی که دوباره هی نیای و بری و نمایش را به هم نزنی" خندیدیم و برایش توضیح دادم که دفعه قبل استثنا بوده است. این بار بلیطم ردیف اول بود. بهترین جای سالن. توی صندلی ام فرو رفتم و خیالم راحت بود که دیگر
7.1K views16:45
باز کردن / نظر دهید
2020-08-11 19:45:19 دردسری نخواهم داشت. به خانم و آقای مسنی که طرف راستم نشسته بودند نگاه کردم، بعد به زوج جوانی که با پسر ده دوازده ساله شان سمت چپم نشسته بودند نگاه کردم، خودم را کمی در صندلی ام جابجا کردم و نمایش شروع شد...




http://www.instagram.com/sehat_story
5.7K views16:45
باز کردن / نظر دهید
2020-08-11 19:45:19 آقای اروین یالوم شما هم؟

بلیط نمایش "الیور توئیست" گیر نمی آمد. به هوتن زنگ زدم، سه تا بلیط برایمان گذاشت. با دوستم بهمن و پسرم جلوی تالار وحدت قرار گذاشتیم. پنج دقیقه به شروع نمایش مانده بود و هنوز هیچکدام نیامده بودند. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم حتما نمایش را از اول ببینم. بهمن رسید. گفتم "چرا اینقدر دیر اومدی؟" گفت "دیر نیومدم، پنج دقیقه مونده... پسرت کو؟" گفتم "هنوز نرسیده" در حالی که نگاهم دائم به خیابان بود کمی با بهمن حرف زدم، نمایش داشت شروع می شد ولی پسرم هنوز نیامده بود. هم دلخور و عصبانی بودم ، هم نمی توانستم غر بزنم چون پسر "خودم" نیامده بود. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. نمی دانستم چه کار کنم، درهای سالن باز شده بود و تماشاگران داشتند وارد سالن می شدند. خون خونم را می خورد، بهمن لبخند می زد و این لبخندش از هزارتا فحش بدتر بود، انگار تقصیر من بود، انگار من دیر کرده بودم. بالاخره پسرم رسید و از دور دوان دوان آمد. گفت "ببخشید، خیلی ترافیک..." وقت توضیح شنیدن نداشتیم. گفتم "حرف نزن، بریم تو. الان شروع می شه" پسرم می خواست چیزی بگوید گفتم "می گم حرف نزن، بریم تو" ببخشید ببخشیدگویان و معذرت خواهی کنان از جلوی مردم که به خاطر رد شدن ما نیم خیز می شدند می گذشتیم. پسرم پای یک خانم میانسال را لگد کرد. از صدای "آخ" بلند خانم معلوم بود که پایش له شده و درد تمام وجودش را گرفته است. کلی از خانم معذرت خواستم و به پسرم گفتم "چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟" پسرم گفت "نگاه کردم، ولی فاصله این ردیف ها خیلی کمه" راست می گفت، فاصله ردیف ها کم بود. گفتم "اگه دیر نیومده بودی مجبور نبودیم وقتی همه سرجاهاشون نشستند از جلوشون رد بشیم" بالاخره به صندلی هایمان رسیدیم. ردیف سوم صندلی های پانزده، شانزده و هفده. خوشحال بودم که نهایتا همه چیز جور شد. نفسی به آسودگی کشیدم و به پسرم گفتم "این جا بهترین جای سالنه" پسرم گفت "مگه ردیف اول بهترین جای سالن نیست؟" گفتم "نه، ردیف اول به سن زیادی نزدیکه، دائم باید سرت را بگیری بالا... ردیف سوم نزدیکه، ولی خیلی نزدیک نیست، بهترین جاس" بهمن گفت "چون بلیط ردیف سوم را بهش دادن می گه این جا بهترین جاس، والا همه می دونن بهترین ردیف، ردیف اوله" گفتم "جای تشکرته؟... اگه من نبودم ردیف سی ام هم جا گیرت نمی اومد" بهمن گفت "این جا کلا بیست تا ردیف بیشتر نداره" دیگر چیزی نگفتم چون نمایش شروع شد. عجب دکوری، عجب صحنه ای. همیشه فیلم های موزیکال را دوست داشتم و اولین بار بود که داشتم یک نمایش موزیکال را از نزدیک می دیدم. ارکستر، جلوی صحنه، موسیقی نمایش را به صورت زنده اجرا می کردند. جادو شده بودم. زیرچشمی به پسرم و بهمن نگاه کردم، معلوم بود آن ها هم خیلی خوششان آمده است. از پسرم پرسیدم "چطوره؟" گفت "عالیه... چقدر خوب شد اومدم" خوشحال بودم، با خودم گفتم حالا که پسرم بزرگتر شده باید بیشتر با او تئاتر و سینما بروم. باید به کتاب خواندن و فیلم دیدن تشویقش کنم و اگر جایی برنامه و موسیقی خوبی بود او را هم خبردار کنم. پسرم ذهنم را خوانده بود چون داشت با مهربانی مخصوصی نگاهم می کرد. لبخند زدم و آرام پرسیدم "فکرمو خوندی؟" پسرم گفت "من باید برم دستشویی" گفتم "چی؟" پسرم گفت "دارم می میرم" باورم نمی شد، گفتم "چرا قبل از نمایش نرفتی؟" پسرم گفت "نگذاشتی که... هی گفتی بدو بدو بدو، اصلا نگذاشتی حرف بزنم" دونفر از ردیف پشت اعتراض کردند که صدای بلند ما اذیتشان می کند، سه نفر هم از جلو سرشان را برگرداندند و نگاهی ملامت بار کردند، یعنی ساکت شویم. آرام در گوش پسرم گفتم "وایسا بعد نمایش برو" پسرم گفت "دارم می ترکم" گفتم "یک ساعت دیگه تمومه" پسرم گفت "پنج دقیقه هم نمی تونم صبر کنم" واقعا حالم بد شده بود، هنوز یک ربع هم از نمایش نگذشته بود و چند دقیقه پیش بود که با کلی مکافات از جلوی این همه آدم رد شده بودیم. به پسرم گفتم "الان تازه نمایش شروع شده، اقلا یه کمی صبر کن، بعد برو" پسرم گفت "وسط نمایش که بدتره" خیلی به صحنه نزدیک بودیم، آنقدر که مطمئنا بازیگران هم از بلند شدن و حرکت یک نفر تمرکزشان به هم می خورد، بخصوص که برود و چندلحظه بعد برگردد. به پسرم گفتم "پس رفتی بیرون دیگه برنگرد تو سالن" یک نفر از پشت روی شانه ام زد و گفت "خوبه خودتون تو همین کار هستید، زشته اینقدر حرف می زنید" معذرت خواهی کردم و با نگاهی تند در حالی که با انگشتم بیرون را نشان می دادم ضربدری در هوا کشیدم، یعنی اگر رفتی بیرون دیگر برنگرد. پسرم گفت "می خوام بیام بقیه نمایش را ببینم ، زود می رم و می یام" گفتم "نمی شه" بهمن که مکالمات ما را می شنید گفت "برنگرده که بدتره... این صندلی خالی بمونه از روی سن می بینن فکر می کنن پسرت نمایش را دوست نداشته، رفته" تمام پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند می زد. پسرم گفت "من دیگه طاقت ندارم... نذاری برم بدتر آبروریزی می شه" نفس عمیق
6.2K views16:45
باز کردن / نظر دهید
2020-08-11 19:44:57
5.5K views16:44
باز کردن / نظر دهید