Get Mystery Box with random crypto!

سرزمین داستان

لوگوی کانال تلگرام story_land — سرزمین داستان س
لوگوی کانال تلگرام story_land — سرزمین داستان
آدرس کانال: @story_land
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 916
توضیحات از کانال

جهت گرفتن تبلیغات به کانال تبلیغات ما مراجعه فرمایید
@story_land_ads

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2020-07-14 20:08:16
@pump_ordibehesht

توصیه دلسوزانه یک پزشک برای استفاده از ماسک

#من_ماسک_میزنم


www.waterpumpco.com
682 views17:08
باز کردن / نظر دهید
2020-07-14 20:08:16
امحای ۷ هزار تن هندوانه صادراتی ایران توسط ترکیه /نابودی ۳درصد از آب سد لتیان در مرز ترکیه!

روز گذشته ۷ هزار تن هندوانه صادراتی ایران به ترکیه به دلیل افزایش ۴برابری تعرفه و بسته شدن مرزها به خاطر شیوع کرونا امحا شد.
شاید در نگاه اول موضوع تنها از بین رفتن یکی از محصولات کشاورزی کشور باشد اما در واقع مساله ورای امحای چند هزار تن هندوانه است؛ از بین رفتن دو میلیارد لیتر یا دو میلیون مترمکعب آب کشور.
آمار ارایه شده توسط وزارت جهاد کشاورزی نشان می‌دهد در سال گذشته حدود ۵ میلیارد مترمکعب محصولات آب‌بر صادر شده که البته در شرایط تنش شدید آبی و افزایش ۲۰درصدی مصرف روزانه آب در شرایط کرونا، می‌تواند کاهش منابع آبی کشور را سرعت دهد.
سد کرج که اولین سد چندمنظوره ایران است، در حال حاضر حدود ۱۸۱ میلیون مترمکعب و سد لتیان نیز ۶۱ میلیون مترمکعب آب دارند. امحای ۷ هزار تن هندوانه ایرانی در ترکیه به معنای ازدست رفتن ۱.۱درصد از ذخیره آب سد کرج و ۳درصد از آب‌های پشت سد لتیان است.

@abfa_info
591 views17:08
باز کردن / نظر دهید
2020-07-14 20:08:16
اینروزا اینطوری از ماشین روشن و در حال حرکت دزدی میکنن، مراقب باشید.

@abfa_info
515 views17:08
باز کردن / نظر دهید
2020-07-14 20:08:15
آموزش ساخت شراب و ویسکی از شبکه صدا و سیمای شیراز




@abfa_info
489 views17:08
باز کردن / نظر دهید
2020-07-14 20:08:15
دو زن در حال انجام مکالمه تصویری و صحبت از دستور پخت غذا هستن تا اینکه یکی از آنها با دست علامتی را جلوی دوربین نشان می‌دهد به این معنی که «من تحت فشار و خشونت خانگی هستم.» زن دیگر با دیدن این حرکت بسیار تعجب می‌کند و بهت‌زده می‌شود.

اگر نمی‌تونید حرف بزنید این علامت رو نشون بدین که کسی که می‌تونه بهتون کمک کنه



@abfa_info
508 views17:08
باز کردن / نظر دهید
2020-06-20 11:49:16 نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود

پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید

نجار آن شب نتوانست بخوابد ...

همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب ...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "

کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...

صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...

با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...

دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...

همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "

فکر زيادی انسان را خسته می کند ...

درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ".

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش...
@mojezeh_giahey
913 views08:49
باز کردن / نظر دهید
2020-06-18 22:37:15 داستان کوتاه شب


مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد. 
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود. 
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. 
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.

احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. 
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
@mojezeh_giahey
607 views19:37
باز کردن / نظر دهید
2020-06-09 12:44:36 داستان_تاریخی

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....

از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
704 views09:44
باز کردن / نظر دهید
2020-06-08 22:45:17 ادامه داستان شب
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 
دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟ 
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 
دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم.
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 
علی جان، سلام 
امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. 
میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 
اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 
توی دادگاه منتظرتم
559 viewsedited  19:45
باز کردن / نظر دهید