بارون میبارید... با عجله داشتم میرفتم که سوار اتوبوس شم. نرس | خط خطی های شاعرانه
بارون میبارید... با عجله داشتم میرفتم که سوار اتوبوس شم. نرسیده به ایستگاه، حواسم پرتِ پیرمردی شد که با چتر ایستاده بود زیر بارون تا به گُلای جلوی مغازه ش آب بده... فکر کردم محبت کردن و اهمیت دادن به بعضی آدما، درست مثلِ آب دادن به گلای باغچه زیرِ بارونه... همون قدر مسخره، همون قدر اشتباه، همون قدر بیهوده!