با دست زد رو شونه م و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیا | خط خطی های شاعرانه
با دست زد رو شونه م و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت: - میبینی؟! حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو میدیدی گمون میکردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمیکنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم! کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب میشد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار میشد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادیم حتمنی داشتیم... پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه! چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق - ولی راستِ راستشو اگه بخوای... اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه!